امروز دوشنبه 03 دی 1403
0

تو ریختی عسل ناب را به کندوها

به رنگ و بوی تو آغشته اند شب بوها

شبی به دست تو موگیر از سرم وا شد

و روی شانه ی من ریخت موج گیسوها

تو موی ریخته بر شانه را کنار زدی

و صبح سر زد از لابلای شب بوها

و ساقه ها همه از برگ ها برهنه شدند

و پیش هم که نشستند آلبالوها_

تو مثل باد شدی؛ گردباد... و می پیچید

صدای خنده ی خلخالها، النگوها

و دستهای تو تالاب انزلی شد و...بعد،

رها شدند در آرامش تنت قوها

***

شبیه لنج رها روی ماسه هایی و باز

چقدر خاطره دارند از تو جاشوها

تو نیستی و دلم چکه چکه خون شده است

مکیده اند مرا قطره قطره زالوها

«فروغ» نیستم و بی تو خسته ام کرده ست

«جدال روز و شب فرش ها و جارو ها»

شنیده ام که به جنگل قدم گذاشته ای

پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها...

«پانته آ صفایی»

0
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

 

ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن

 

 

گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو

 

چشمهایم بی تو بارانیست حرفش را نزن

 

 

آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو

 

راه من با اینکه طولانیست حرفش را نزن

 

 

دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا

 

دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن

 

 

عهد بستی با نگاه خسته ای محرم شوی

 

گر نگاه خسته ما نیست حرفش را نزن

 

 

خورده ای سوگند روزی عهد خود را بشکنی

 

این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نزن

 

 

خواستم دنیا بفهمد عاشقم گفتی به من

 

عشق ما یک عشق پنهانیست حرفش را نزن

 

 

عالمان فتوی به تحریم نگاهت داده اند

 

عمر این تحریم ها آنیست حرفش را نزن

 

 

حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام

 

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

 

«فرامرز عرب عامری»

0
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند

و تماشای تو زیباست اگر بگذارند

 

من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم

عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند

 

دل درنایی من اینهمه بیهوده مگرد

خانه دوست همین جاست اگر بگذارند

 

سند عقل مشاع است اگر بگذارند

عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند

 

غضب آلوده نگاهم می کنید ای مردم

دل من مال شماهاست اگر بگذارند

 

«محمود اکرامی فر»

0

بی تو جای خالی ات انکار می خواهد فقط

 

زندگی لبخند معنادار می خواهد فقط

 

 

چشمها به اتفاق تازه عادت می کنند

 

سر اگر عاشق شود دیوار می خواهد فقط

 

 

با غضب افتاده ام از چشم های قهوه ایت

 

حال و روزم قهوه قاجار می خواهد فقط

 

 

حق من بودی ولی حالا به ناحق نیستی

 

حرف حق هرجور باشد دار می خواهد فقط

 

 

نیستی حتی برای لحظه ای یادم کنی

 

انتظار دیدنت تکرار می خواهد فقط

 

 

بغض وقتی می رسد، شاعر نباشی بهتر است

 

بغض وقتی گریه شد، خودکار می خواهد فقط

 

 

چشم های خیسم امشب آبروداری کنید

 

مرد جای گریه اش سیگار می خواهد فقط

 

«علی صفری»

0
بدنت بکرترین سوژه نقاشی ها

 

و لبت منبع الهام غزل پاشی ها

 

 


با نگاهت همه زندگی ام برهم ریخت

 

عشق شد ساده ترین شکل فروپاشی ها

 

 

چشم تو هرطرف افتاد فقط کشته گرفت

 

مثل چاقو که بیفتد به کف ناشی ها

 

 

ماهی قرمزم و دلخوشی ام این شده که

 

عکس ماه تو بیفتد به تن کاشی ها

 

 

بنشین چای بریزم که کمی مست شویم

 

دلخوشم کرده همین پیش تو عیاشی ها

 

 


آرزویم فقط این است بگویم سر صبح

 

عصر هم منتظر آمدنم باشی ها!

 

«علی صفری»

0
بعد تو زنده و یا مرده چه فرقی دارد

 

مرده با این من افسرده چه فرقی دارد

 

 

نان دلسوخته ی زیر کبابم، بکنید!

 

خون دل را چه کسی خورده چه فرقی دارد

 

 

عشق با رنج و غمش خوب نشانم داده

 

قیمت قالی پاخورده چه فرقی دارد

 

 

مرد اگر همدم سیگار شود می فهمی

 

گریه با بغض فروخورده چه فرقی دارد

 

 

قسمتم سنگ مزار است همین هم کافی است

 

که برای گل پژمرده چه فرقی دارد...

 

«علی صفری»

0
پلک بر هم بزن این چشم اذان پخش کند

 

اشهَدُ انّ "تو" در کل جهان پخش کند

 

 

خنده بر لب بنشان حالت لبخند تو را

 

بدهم "حاج حسین و پسران" پخش کنند

 

 

بغلم کن همه جا! چشم حسودی بکند

 

چشم تو بین زنان تیر و کمان پخش کند

 

 

باد با موی تو هرلحظه تبانی کرده

 

راز دیوانگی ام را به جهان پخش کند

 

 

بشود فاش همه راز اشارات نظر!

 

قصه عشق مرا نامه رسان پخش کند

 

 

شعر من خوب ترین شعر جهان است اگر

 

آنچه از روی تو دیده ست زبان پخش کند

 

 

وصف زیبایی تو در همه ابیاتم

 

آبِ دریاشده تا قطره چکان پخش کند

...

 

درد یعنی تو نباشی بغلم ناز کنی

 

رادیو لحظه ای آواز بنان پخش کند

 

«علی صفری»

0

 

 

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

 

 

آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

 

 

 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

 

 

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

 

 

 

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

 

 

بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

 

 

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است

 

 

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

 

 

 

باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق

 

 

و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست!

 

 

«فاضل نظری»

0

 

مپرس حال مرا! روزگار یارم نیست

 

جهنمی شده ام، هیچ کس کنارم نیست

 

 

نهال بودم و در حسرت بهار! ولی

 

درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست

 

 

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من

 

به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

 

 

مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ای ست

 

که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیست

 

 

شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید

 

بِرویَد آن گل سرخی که بر مزارم نیست

 

 «فاضل نظری»

0

 

ما را کبوترانه وفادار کرده است

 

آزاد کرده است و گرفتار کرده است

 

 

بامت بلند باد که دلتنگیت مرا

 

از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است

 

 

خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را

 

در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

 

 

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود

 

ما را کرامت تو گنه کار کرده است

 

 

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر

 

قربان آن گلی که مرا خوار کرده است

 

«فاضل نظری»