امروز پنجشنبه 10 آبان 1403
0
اگر چه شک عجیبی به «داشتن» دارم

سعادتی ست تو را داشتن که من دارم!

 

کنار من بِنِشین و بگو چه چاره کنم؟

 برای غربت تلخی که در وطن دارم؟

 

بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری

 برای این همه زخمی که در بدن دارم؟

 

مرا به خود بفشار و ببین به جای بدن

 چه آتشی ست؟ که در زیر پیرهن دارم؟

 

به رغم دیدن آرامش تو کم نشده

 ارادتی که به آرامش کفن دارم

 

مرا که وقت غروبم رسیده بدرقه کن

 اگرچه با تو امیدی به سر زدن دارم!

 

"غلامرضا طریقی"

0

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست

می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست

می نشینی روبه رویم خستگی در می کنی

چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست

باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟

باز میخندم که خیلی...!گرچه میدانی که نیست

شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند

یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست

چشم می دوزم به چشمت،می شود آیا کمی

دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟

وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو

پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست

میروی و خانه لبریز از نبودت می شود

باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست

رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است

باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست

"بیتا امیری"

0
24ساعته رفتی...

 

24ساعته منگم...

 

24ساعته دارم،با نبودنت میجنگم...

 

24ساعته کارم،هق هق بدون مکثه...

 

24ساعته چشمام،خیره به سه چارتا عکسه...

 

بین چک نویس کارام،پی ردپات می گردم...

 

24ساعته کلّه،خاطراتو دوره کردم...

 

24ساعته خونه،هی بهونتو می گیره...

 

من میگم تونیستی اما،اون که تو کَتِش نمیره...

 

24ساعت گذشت و،حال من بدتره امشب...

 

ای خدا برس به دادم

 

که فقط بگذره امشب...

0

پریشان تو ام هرچند می دانم نمی دانی

 

چه حالی دارد ای گیسوکمند من پریشانی

 

 

سرانجام دل شوریده ام را می توان فهمید

 

از آن چشمان مست و تیغ های ناب زنجانی

 

 

من از اول اسیر بوسه و آغوش بودم، آه

 

خصوصا بوسه ی شیرین شورانگیز پنهانی

 

 

زبان عشق اگر مردم بلد بودند می دیدند

 

که چشمان تو استادند، استاد غزل خوانی

 

 

غزل عمری بدهکار اداهای تو خواهد بود

 

جنون مرهون من، این تازه مجنون خیابانی

 

 

چه در جان و دل زاهد گذشت از گردش چشمت

 

که می شد خواند از چشمش:"خداحافظ مسلمانی"

 

 

نه من تنها مقیم معبد عشق تو ام، پیداست

 

تمام شهر هم ذکر تو می گویند پنهانی

 

 

اگرچه سینه چاکان غم عشق تو بسیارند

 

یکی شان من نخواهد شد خودت هم خوب می دانی

 

 

"کمال الدین علاءالدینی شورمستی"

0

سخت است که معتاد نگاهی شده باشی

دیوانه ی چشمان سیاهی شده باشی

 

اینکه پسر رعیت ده باشی و آنوقت

دلداده ی تک دختر شاهی شده باشی

 

در پیچ و خم عشق به سختی به در آیی

از چاله، ولی راهی چاهی شده باشی

 

از دور تو را محکم و چون کوه ببینند

در خویش شبیه پر کاهی شده باشی

 

مانند دلیری که به دستش سپری نیست

بازیچه ی دستان سپاهی شده باشی

 

یک عُمر بجنگی و در آخر نتوانی

تا نااامزد آن که بخاهی شده باشی

 

سخت است که ماه تو سراغ تو نیاید

آنگاه که در حوضچه ماهی شده باشی

 

"کنعان محمدی"

0

هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی

خون مرا دوباره به پیمانه می‌کنی

ای آنکه دست بر سر من می‌کشی! بگو

فردا دوباره موی که را شانه می‌کنی؟

گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن!

باشد، ولی نصیحت دیوانه می‌کنی

ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی

در سینه‌ی شکسته‌دلان خانه می‌کنی؟

بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت

چون رنگ رخنه در پر پروانه می‌کنی

عشق است و گفته‌اند که یک قصه بیش نیست

این قصه را به مرگ خود افسانه می‌کنی

" فاضل نظری "

0

با شما تنها نشستن در کناری خوب نیست

یا چنین آسان به من دل میسپاری! خوب نیست

 

نا مسلمان اینقدر با موی خود بازی نکن

دکترم گفته برایم بی قراری خوب نیست

 

طبق باورهای دینی با شما بودن بد است!

این تعامل های نا مشروع ٰ آری خوب نیست

 

گریه هم گاهی برای چشم هایت لازم است

مثل ابری منقلب باشی ٰ نباری! خوب نیست

 

دل شکستن در کنار دلبری ها ؛ خار را....

در کنار بوته ای از گل بکاری خوب نیست  !

 

" ذوافقار شریعت " 

0
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم

بی‌تابم و از غصه این خواب ندارم

 

دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دل تنگی من نیست

 

پیش تو بسی از همه کس خوارترم من

زان روی که از جمله گرفتارترم من

 

روزی که نماند دگری بر سر کویت

دانی که ز اغیار وفادار ترم من

 

بر بی کسی من نگر و چاره من کن

زان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم من

 

"وحشی بافقی "

0

 شیر هرگز سر نمی کوبد به دیوار حصار

من همان دیوانه ی دیروزم اما بردبار

 

می توانستم فراموشت کنم اما نشد!

زندگی یعنی همین؛ جبری، به نام اختیار

مثل تو آیینه ای "من" را نشان من نداد

بعد تو من ماندم و دیوارهای بی شمار

 

خوب یا بد، با جنون آنی ام سر می کنم

لحظه ای در قید و بندم،لحظه ای بی بند و بار

من سر ناسازگاری دارم و چشمان تو

جذبه ای دارد که سر را می کشاند پای دار!

 

فرق دارد معنی تنهایی و تنها شدن

کوه بی فاتح کجا و دشت های بی سوار

جای پایت را اگرچه برفها پوشانده اند

جای زخمت ماند، شد آتشفشانی بی قرار

 

" پوریا شیرانی "

0
از سر زلف تو پیداست که "سر" می خواهی

از فروپاشی یک شهر خبر می خواهی


عشق، میدان جنون است نه پس کوچه ی عقل

دل دیوانه مهیاست! اگر می خواهی..


میوه ام عزت و آزادگی ام بود که رفت

از تهی دستی یک سرو، ثمر می خواهی؟


شاخه ی خویش شکستم که عصایت باشم

تو ولی از من افتاده، تبر می خواهی


عطر گیسوی تو تا ملک سلیمان رفته ست

زلف وا کرده ای و شانه به سر میخواهی


"مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز"!

مصلحت نیست که از هرکه نظر میخواهی..


وصف تو کار کسی نیست بجز "حافظ" و من

عاشقی اهل دل و اهل هنر میخواهی...

 

" پوریا شیرانی "