بنظر او انسان در هجران ودوری از اصل و منبع خدایی خود قرار دارد.او از خدای خویش دور وجدا مانده ودر زمین به عنوان بنده او به حیات می پردازد.می خواهد به اصل خود برگردد. هر کسی دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
او در شناخت شهودی که در دل و قلب آدمی تبلور پیدا می کندنوعی عشق و جذبه الهی انسان می بیند.
آتش عشق است که کاندر نی افتاد جوشش عشق است کاندر می افتاد.. گر چه او عشق دنیایی و زمینی نیز تصور کرده است اما به عشق الهی ارزش زیادی قایل بوده وآن را معتبر و جاویدان می داند.
جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمدو چالاک شد.
عشق هایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود.
او معتقد است که عاشق چون پرده ای بیش نیست.جمله معشوق است و عاشق پرده ای زنده معشوق است عاشق مرده ای.. او در بیان اندیشه های خود به عقل توجه چندانی در مسایل انسان و جهان ندارد.
و معتقد است که عقل در برابر عشق ناچیز و ناتوان از درک حقایق است.
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت..
شمس جان کاو خارج آمد از اثیر نبودش در ذهن و در خارج نظیر
در راستای شناخت شهودی مولوی معتقد است که این جهان (جامعه) مانند کوه است و عمل ما ندا.هرچه در دنیا انجام دهیم اثر و نتیجه آن دو باره به خود ما برمی گردد.
این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید نداها را صدا
مولوی جسم انسان را پوسته میداند که حقیقت اصلی و خدایی انسان در آن جای گرفته است و همه انسان ها یک اصل مشترک و ابدی و خدایی دارند با آنکه ظاهرشان بایکدیگر متفاوت است. هر چه انسان به این دنیا دلبسته باشدو به من های ذهنی و این جهانی و هویت دنیایی توجه کند و به ارزشهای پراکنده و متعدد درگیر شودو خود را من های متعدد بداند از اصل خدایی و ابدی خویش دور مانده است.چرا که این هویتها عرضی و موقتی هستند.روح مقدس ما جزیی از روح بزرگ و بی نهایت الهی است. انسان باید این روح را پرورش دهد.هرچند این جسم برای زندگی لازم است ولی پرورش روح زندگی و عالم انسانی دارای اولویت است.