امروز جمعه 11 آبان 1403
0
فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم

 

دیگر به فکر هم نفسی جز تو نیستم

 

 

عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد

 

وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم

 

 

بعد از چقدر این طرف و آن طرف زدن

 

فهمیده ام که در هوسی جز تو نیستم

 

 

یک آسمان اگر چه به رویم گشوده است

 

من راضی ام که در قفسی جز تو نیستم

 

 

حالا خیالم از تو که راحت شود عزیز

 

دیگر به فکر هیچ کسی جز تو نیستم

 

 «مهدی فرجی»

0

کمرشکن شده غم‌های دوریم بانو

 

وگرنه بنده خدای صبوریم بانو

 

 

تمام حسم از اندوه و گریه لبریز است

 

نگه نکن تو به لبخند زوریم بانو

 

 

عجیب برده‌ای از من تو عقل و هوشم را

 

وگرنه آدم کلا فکوریم بانو

 

 

ببین چه ساده به تو گفتم عاشقت هستم

 

اگر چه من پسر پر غروریم بانو

 

 

فقط به خاطر تو دل زدم به دریاها

 

به خاطر تو چه مرد جسوریم بانو

 

 

و هرچه می‌گذرد بیشتر یقین دارم

 

به اینکه با تو قل جفت و جوریم بانو

 

 

هنوز در عجبم من مسیر تو شده‌ام

 

ببخش جاده صعب العبوریم بانو

 

 

کسی به درد دل من می رسد از دور

 

من اهل عاطفه‌های حضوریم بانو!

 

 

هنوز لحجه قلبم برایتان گنگ است

 

هنوز مانده بفهمی چه جوریم بانو

 

0

رخسار دل‌انگیز تو دیدن دارد

بوسه زلب لعل تو چیدن دارد

آن ناز که می کنی تو با این دل تنگ

الحق و والانصاف خریدن دارد

0
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

 

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

 

اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست

 

من از تو می‌نویسم و این کیمیا کم است

 

سرشارم از خیال، ولی این کفاف نیست

 

در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است

 

تا این غزل شبیه غزل‌های من شود

 

چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

 

گاهی تو را کنار خود احساس می‌کنم

 

اما چقدر دل‌خوشی خواب‌ها کم است

 

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست

 

آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

 

«محمدعلی بهمنی»

0

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

 

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

 

 

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

 

تو بمان و دگران وای به حال دگران

 

 

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

 

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

 

 

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم

 

محرم ما نبود دیده کوته نظران

 

 

دل چون آینه اهل صفا می شکنند

 

که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران

 

 

دل من دار که در زلف شکن در شکنت

 

یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران

 

 

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود

 

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

 

 

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا

 

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

 

 

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

 

کاین بود عاقبت کار جهان گذران

 

 

شهریارا غم آوارگی و دربدری

 

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

 

«شهریار»

0
با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه

 

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

 

 
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

 

با من تنها تر از ستارخان بی سپاه
 

 

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

 

روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

 

 
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

 

کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه

 

 
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

 

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

 

 

آدمیزاد ست و عشق و دل به هر کاری زدن

 

آدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه

 

 «حامد عسکری»

0
مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم

 

که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم

 

 

تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری

 

ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم

 

 

چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام

 

که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم

 

 

همین خوش است همین حال خواب و بیداری

 

همین بس است که نوشیده ام... نمی نوشم

 

 

خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می

 

معاشران بفشارید پنبه در گوشم

 

 

شبیه بار امانت که بار سنگینی است

 

سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم....

 

«سعید بیابانکی»

 

 

0

تو ریختی عسل ناب را به کندوها

به رنگ و بوی تو آغشته اند شب بوها

شبی به دست تو موگیر از سرم وا شد

و روی شانه ی من ریخت موج گیسوها

تو موی ریخته بر شانه را کنار زدی

و صبح سر زد از لابلای شب بوها

و ساقه ها همه از برگ ها برهنه شدند

و پیش هم که نشستند آلبالوها_

تو مثل باد شدی؛ گردباد... و می پیچید

صدای خنده ی خلخالها، النگوها

و دستهای تو تالاب انزلی شد و...بعد،

رها شدند در آرامش تنت قوها

***

شبیه لنج رها روی ماسه هایی و باز

چقدر خاطره دارند از تو جاشوها

تو نیستی و دلم چکه چکه خون شده است

مکیده اند مرا قطره قطره زالوها

«فروغ» نیستم و بی تو خسته ام کرده ست

«جدال روز و شب فرش ها و جارو ها»

شنیده ام که به جنگل قدم گذاشته ای

پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها...

«پانته آ صفایی»

0
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

 

ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن

 

 

گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو

 

چشمهایم بی تو بارانیست حرفش را نزن

 

 

آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو

 

راه من با اینکه طولانیست حرفش را نزن

 

 

دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا

 

دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن

 

 

عهد بستی با نگاه خسته ای محرم شوی

 

گر نگاه خسته ما نیست حرفش را نزن

 

 

خورده ای سوگند روزی عهد خود را بشکنی

 

این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نزن

 

 

خواستم دنیا بفهمد عاشقم گفتی به من

 

عشق ما یک عشق پنهانیست حرفش را نزن

 

 

عالمان فتوی به تحریم نگاهت داده اند

 

عمر این تحریم ها آنیست حرفش را نزن

 

 

حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام

 

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

 

«فرامرز عرب عامری»

0
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند

و تماشای تو زیباست اگر بگذارند

 

من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم

عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند

 

دل درنایی من اینهمه بیهوده مگرد

خانه دوست همین جاست اگر بگذارند

 

سند عقل مشاع است اگر بگذارند

عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند

 

غضب آلوده نگاهم می کنید ای مردم

دل من مال شماهاست اگر بگذارند

 

«محمود اکرامی فر»