امروز شنبه 01 دی 1403
0
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم

بی‌تابم و از غصه این خواب ندارم

 

دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دل تنگی من نیست

 

پیش تو بسی از همه کس خوارترم من

زان روی که از جمله گرفتارترم من

 

روزی که نماند دگری بر سر کویت

دانی که ز اغیار وفادار ترم من

 

بر بی کسی من نگر و چاره من کن

زان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم من

 

"وحشی بافقی "

0

 شیر هرگز سر نمی کوبد به دیوار حصار

من همان دیوانه ی دیروزم اما بردبار

 

می توانستم فراموشت کنم اما نشد!

زندگی یعنی همین؛ جبری، به نام اختیار

مثل تو آیینه ای "من" را نشان من نداد

بعد تو من ماندم و دیوارهای بی شمار

 

خوب یا بد، با جنون آنی ام سر می کنم

لحظه ای در قید و بندم،لحظه ای بی بند و بار

من سر ناسازگاری دارم و چشمان تو

جذبه ای دارد که سر را می کشاند پای دار!

 

فرق دارد معنی تنهایی و تنها شدن

کوه بی فاتح کجا و دشت های بی سوار

جای پایت را اگرچه برفها پوشانده اند

جای زخمت ماند، شد آتشفشانی بی قرار

 

" پوریا شیرانی "

0
از سر زلف تو پیداست که "سر" می خواهی

از فروپاشی یک شهر خبر می خواهی


عشق، میدان جنون است نه پس کوچه ی عقل

دل دیوانه مهیاست! اگر می خواهی..


میوه ام عزت و آزادگی ام بود که رفت

از تهی دستی یک سرو، ثمر می خواهی؟


شاخه ی خویش شکستم که عصایت باشم

تو ولی از من افتاده، تبر می خواهی


عطر گیسوی تو تا ملک سلیمان رفته ست

زلف وا کرده ای و شانه به سر میخواهی


"مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز"!

مصلحت نیست که از هرکه نظر میخواهی..


وصف تو کار کسی نیست بجز "حافظ" و من

عاشقی اهل دل و اهل هنر میخواهی...

 

" پوریا شیرانی "

0
امشب عروسش می شوی…من دوستت دارم هنوز!

بی من چه شیرین میروی…من دوستت دارم هنوز!

 

در این مثلث سوختم…دارم به سویت می دوم

داری به سویش میدوی…من دوستت دارم هنوز!

 

قسمت نشد در این غزل…شاید جهان دیگری…

مستی و رقص و مثنوی..!من دوستت دارم هنوز!

 

امشب برایت بغض من کل میکشد محبوب من!

حتی اگر هم نشنوی من دوستت دارم هنوز!

 

در سنگسار قلب من لبخند تو زیباترست…

یک جور خاص معنوی من دوستت دارم هنوز!

 

خوشبخت باشی عمر من در پنت هاس برج عشق!

در ایستگاه مولوی من دوستت دارم هنوز!

 

دارد غرورم میچکد از چشمهایم روی تخت…!

داری عروسش می شوی…من دوستت دارم هنوز

 

" مهدی حسینی "

0

آن قدر مرا با غم دوریت نیازار

با پای دلم راه بیا قدری و بگذار،

این قصه سرانجام خوشی داشته باشد

شاید که به آخر برسد این غم بسیار

این فاصله تاب از من دیوانه گرفته

در حیرتم از این همه دلسنگی دیوار

هر روز منم بی تو و من بی تو ولاغیر

تکرار... و تکرار... و تکرار... و تکرار...

من زنده به چشمان مسیحای تو هستم

من را به فراموشی این خاطره نسپار

کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد

با خلق نکرده ست؛ نه چنگیز، نه تاتار!

ای شعر، چه می فهمی ازین حال خرابم؟

دست از سر این شاعر کم حوصله بردار

حق است اگر مرگ ِ من و عالم و آدم،

بگذار که یک بار بمیریم؛ نه صدبار!

تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم؛

یک دایره آن قدر بزرگ است که پرگار

اوج غم این قصه در این شعر همین جاست:

من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار...

 

" رویا باقری "

0

تو لبخندی به لب داری و من بی تاب و تب دارم

پدر شک کرده و مادر،قسم می خورد بیمارم

 

دلم زخمی و چشمانم پر از ابر و پر از باران

ولی من مرد و مردانه،به فکر حفظ اسرارم

 

قسم خوردم که بعد از تو فراموشت کنم اما

چه باید کرد وقتی من،هنوز از عشق سرشارم؟!

 

دلم می خواست بگریزم از این اوضاع طوفانی

نمی یابم در این خانه،پناهی غیر اشعارم

 

قلم دردست می گیرم،تو را خط می زنم در دل

که بنویسم برای تو:برو من از تو بیزارم!

 

تمام کاغذ شعرم ولی پر شد از این مصرع:

اگرچه با دلم سردی،ولی من دوستت دارم

 

0

برو ای تُرک که تَرک تو ستمگر کردم

حیف از آن عمر که در پای تو من سرکردم

 

عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران

ساده‌دل من که قسم های تو باور کردم

 

به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود

زآن همه ناله که من پیش تو کافر کردم

 

تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار

گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم

 

زیر سر بالش دیباست تو را کی دانی

که من از خار و خس بادیه بستر کردم

 

در و دیوار به حال دل من زار گریست

هر کجا ناله ناکامی خود سر کردم

 

در غمت داغ پدر دیدم و چون درد یتیم

اشک‌ریزان هوس دامن مادر کردم

 

اشک از آویزه گوش تو حکایت می کرد

پند از این گوش پذیرفتم از آن در کردم

 

بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی

که من این گوش ز فریاد و فغان کر کردم

 

ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در

چشم را حلقه‌صفت دوخته بر در کردم

 

جای می خون جگر ریخت به کامم ساقی

گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم

 

شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال

آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم

 

"شهریار"

 

 

0

گفته بودم بی تو می میرم ولی اینبار نه

گفته بودی عاشقم هستی ولی انگار نه

هرچه گویی دوستت دارم به جز تکرار نیست

خو نمی گیرم به این تکرار طوطی وار نه

تا که پابندت شوم از خویش می رانی مرا

دوست دارم همدمت باشم ولی سربار نه

قصد رفتن کرده ای تا بازهم گویم بمان

بار دیگر می کنم خواهش ولی اصرار نه

گه مرا پس می زنی گه باز پیشم می کشی

آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار نه

می روی اما خودت هم خوب می دانی عزیز

می کنی گاهی فراموشم ولی انکار نه

سخت می گیری به من با این همه از دست تو

می شوم دلگیر شاید نازنین بیزار نه

گه مرا پس می زنی گه باز پیشم می کشی

آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار نه

" ترانه محسن چاوشی - در سریال شهرزاد"

0

لب های تو لب نیست! عذابیست الهی

باید که عذابی بچشم گاه به گاهی

در لحظه دیدار تو، گفتم که بعید است

چشمان تو من را نکشاند به تباهی

لب های تو نایاب تر از آب حیات است

تو سوزن پنهان شده در خرمن کاهی

این کار خدا بوده که یکباره بیفتد

در تنگ بلور شب من مثل تو ماهی

ای شاخه نبات غزل حافظ شیراز!

معشوقه ی مایی چه بخواهی چه نخواهی

"میثم قاسمی"

0

عاشق که باشی شعر شور دیگری دارد

لیلی و مجنون قصه‌ی شیرین‌تری دارد 

دیوان حافظ را شبی صد دفعه می‌بوسی 

هر دفعه از آن دفعه فال بهتری دارد 

حتی سوالات کتاب تست کنکورت 

عاشق که باشی بیت‌های محشری دارد 

با خواندن بعضی غزل‌ها تازه می‌فهمی 

هر شاعری در سینه‌اش پیغمبری دارد 

حرف دلت را با غزل حالی کنی سخت است 

شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد 

«بهمن صباغ زاده»