امروز پنجشنبه 10 آبان 1403
0

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت

عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت

 

به خدا درد کمی نیست که با پای خودت

بدنت را بکشانی به سر دار خودت

 

کاروان رد بشود، قصه به آخر برسد

بشوی گوشه ای از چاه خریدار خودت

 

درد یعنی لحظاتی به دلت پشت کنی

بشوی شاعر و یک عمر بدهکار خودت

 

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد

بگذاری برود! آه... به اصرار خودت!

 

بگذاری برود در پی خوشبختی خود

و تو لذت ببری از غم و آزار خودت

 

درد یعنی بروی، دردسرش کم بشود

بشوی -عابرِ آواره ی- افکار خودت

 

اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت...

 

"علی صفری"

0

در نگاهش یک سگ وحشی رها کرده و این

با حیا بودم ولی با دیدنش فهمیده ام

...

" علی صفری "

 

0

هر چند زندگی همه اش با دعا گذشت

عمر من و تو باز هم از هم جدا گذشت

 

 

گفتی هو البصیر که هی خود خوری کنم

یعنی خدا ندید که بر ما چه ها گذشت؟

 

 

چشمم به راه معجزه ای از خدا نبود

از رود نیل می شد اگر با شنا گذشت

 

می خواستم نفس بکشم در هوای تو

دیدی چقدر زندگی ام بی هوا گذشت؟

 

خواهم گذشت من هم از این عشق عاقبت

قارون اگر به پند کسی از طلا گذشت

 

حافظ ندید خوشتر اگر از صدای عشق

بر ما که در سکوت و بدون صدا گذشت

 

بنشین کنار من دم آخر، فقط مرا

قدری بغل بگیر که کار از دوا گذشت

 

"محمد رفیعی"

0

 

 

 

 

 

از بعد رفتنت،گل ابرو کمانیم!

 

 

من دوستدار بستنی زعفرانیم!

 

" حامد عسکری "

 

0
گاهی چنان  بدم  که  مبادا ببینیم

 

حتّی  اگر به  دیده  رویا  ببینیم

 

 

من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست

 

بر این گمان مباش  که  زیبا  ببینیم

 

 

شاعر شنیدنی است ولی میل،‌ میل توست

 

آماده ای که بشنوی ام، ‌یا  ببینیم

 

 

این واژه ها  صراحت  تنهایی من اند

 

با اینهمه، مخواه که تنها  ببینیم

 

 

مبهوت می شوی اگر از روزن ات، شبی

 

بی خویش، در سماع غزل ها ببینیم

 

 

یک قطره ام، و گاه چنان موج می زنم

 

در خود، ‌که ناگزیر ی، دریا  ببینیم

 

 

شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست

 

اما  تو با  چراغ  بیا  تا  ببینیم

 

 

 "محمد علی بهمنی"

0

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 غزل هم مثل دامن هرقدر کوتاه تر بهتر

 

 "

 

0

من را نگاه کن که دلم شعله ور شود

بگذار در من این هیجان بیشتر شود

قلبم هنوز زیر غزل لرزه های توست

بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود

من سعدی ام اگر تو گلستان من شوی

من مولوی سماع تو برپا اگر شود

من حافظم اگر تو نگاهم کنی اگر

شیراز چشم های تو پر شور و شر شود

"ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود"


آنقدر واضح است غم بی تو بودنم

اصلا بعید نیست که دنیا خبر شود

دیگر سپرده ام به تو خود را که زندگی

هرگونه که تو خواستی آنگونه سر شود


"نجمه زارع"

0
تو نیستی و این در و دیوار هیچ‌وقت...

غیر از تو، من به هیچ کس انگار هیچ‌وقت...

 

 

اینجا دلم برای تو هی شور می‌زند

از خود مواظبت کن و نگذار هیچ‌وقت...

 

 

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است

من باورم نمی‌شود اخبار هیچ‌وقت...

 

 

حیفند روزهای جوانی نمی‌شوند

این روزها دومرتبه تکرار، هیچ‌وقت

 

 

من نیستم بیا و فراموش کن مرا

کی بوده‌ام برات سزاوار؟ هیچ‌وقت!

 

 

بگذار من شکسته شَوَم تو صبور باش

جوری بمان همیشه که انگار هیچ‌وقت... 

 

" نجمه زارع"

0

به رسم صبر، باید مَرد آهش را نگه دارد

اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد

پریشان است گیسویی در این باد و پریشان‌تر

مسلمانی که می‌خواهد نگاهش را نگه دارد

عصای دست من عشق است، عقل سنگدل بگذار

که این دیوانه تنها تکیه‌گاهش را نگه دارد

به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم 

خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد

دلم را چشم‌هایش تیرباران کرد، تسلیمم

بگویید آن کمان‌ابرو سپاهش را نگه دارد

"سجّاد سامانی"