امروز جمعه 28 اردیبهشت 1403
0

فایل فلش فارسی گوشی HOTWAV مدل cosmos v2

این رام فابریک خود گوشی می باشد.

فلشر داخل فایل موجود است.

حل مشکل خاموشی و ویروسی بودن گوشی و ترمیم بوت

توجه: تنها نمایندگی فروش کلیه فایل فلش های اورجینال HOTWAV در ایران هستیم.

توجه: فایل فلشهای ما بکاپ و ویروسی نیست و فایل خود کارخانه می باشد.

این فایل بدون مشکل لمسی و تصویر می باشد و لمسی بدرستی کار می کند.

این فایل تست شده می باشد.

سابقه ما ضمانت خرید شماست.

لینک دانلود بصورت مستقیم با سرور پرقدرت برای دانلود در یک فایل تکست Text ضمیمه شده است و همچنین قابلیت Resume را نیز دارد.
خرید و دانلود - 15000 تومان
0

هووارد گاردنر با تدوین نظریه هوش های چندگانه و بسط و توسعه آن نقش بسیار چشمگیری در حوزه های روانشناسی هوش, روانشناسی یادگیری, تعلیم و تربیت و. داشته است. چند سال پیش گاردنر دیدگاه جدیدی با عنوان " اذهان پنج گانه" ارائه نمود که ماهیتی هنجاری داشت و مورد توجه قرار گرفت. در این پست می توانید مجموعه ای از فایل های صوتی تصویری و کتاب های این چهره ارزشمند را دانلود کنید.

دانلود فایل های صوتی: (1) (2)

دانلود کتاب ها: (1) (2) (3)

دانلود فایل های تصویری: (1) (2) (3) (4) (5)

متاسفانه لینک های دانلود خراب هستند!

0
من هم رفیق گمشده ی این حوالی ام

یک نقش نخ نما شده در طرح قالی ام

صدها خیال مرده در این سینه ریخته

میراث دار رخوت یک خشکسالی ام

با انتظار صبر مرا امتحان نکن

شاید شکست کاسه ی صبر سفالی ام

جای تمام خاطره هایی که نیستند

یک قاب عکس مانده و فنجان خالی ام

کم کم دوباره نوبت پاییز می شود

پاییز! آن رفیق شفیق خیالی ام

دم کن دوباره چای برایم رفیق جان!

دیوانه وار عاشق چای ذغالی ام

یوسف عباسی

0

ISO 9001: سیستم مدیریت کیفیت
ISO 14001: سیستم مدیریت کیفیت زیست محیطی
OHSAS 18001: سیستم مدیریت ایمنی شغلی
ISO 22000: سیستم مدیریت کیفیت بهداشت و ایمنی مواد غذایی
ISO 27001: سیستم مدیریت امنیت اطلاعات
ISO 10002: سیستم مدیریت بازخورد شکایات مشتریان
ISO 10004: سیستم مدیریت بازخورد رضایت مشتریان
ISO 26000:  سیستم مدیریت کیفیت در زمینه مسئولیت اجتماعی
ISO 3834:  سیستم مدیریت کیفیت در زمینه جوش 
16949 ISO/TS: سیستم مدیریت کیفیت در صنایع خودرو 
 ISO/TS 29001: سیستم مدیریت کیفیت در صنایع نفت گاز پتروشیمی
ISO 10015 سیستم مدیریت کیفیت در زمینه آموزش
ISO 17025  سیستم مدیریت کیفیت در آزمایشگاههای آزمون
ISO 15189 سیستم مدیریت کیفیت در آزمایشگاههای پزشکی
ISO 10668 سیستم مدیریت کیفیت در زمینه ارزشگذاری برند
ISO 31000 سیستم مدیریت ریسک پذیری
ISO 50001  سیستم مدیریت انرژی
ISO 20000  سیستم مدیریت در تکنولوژی اطلاعات
HACCP: تجزیه و تحلیل خطر و کنترل نقاط بحرانی
GMP: روش های خوب ساخت در حوزه های مواد غذایی، دارویی
HSE: ایمنی و بهداشت حرفه ای
IMS: سیستم مدیریت کیفیت یکپارچه

0

بیشتر مردم بر این باورند که زمین تنها یک قمر طبیعی دارد که در واقع به همان یک قمر “ماه” می گویند. البته حق با آن‌هاست، اما دست کم چهار جرم دیگر نیز در منظومه‌ی شمسی چسبیده به زمین در حرکت اند. در واقع آن‌ها قمر نیستند، اما جالبند!بزرگترین آن‌ها “کروتنه”نام دارد. عرض آن حدود 5 کیلومتر است و در مدار بیضوی‌اش درون و بیرون مدار زمین، به دور خورشید می‌چرخد. دوره‌ی تناوب مدار کروتنه با تناوب زمین برابر است و به سبب مختصات جغرافیایی مدارها همیشه کروتنه و زمین با هم در یک سمت خورشید قرار دارند. از دید ما کروتنه مداری لوبیا شکل به دور خورشید طی می‌کند که گاهی به زمین نزدیک و گاهی دور می‌شود، اما هرگز خیلی دور نمی‌شود.به همین سبب برخی آن را قمری برای زمین می‌دانند در حالیکه به دور خورشید می‌گردد و قمر واقعی زمین محسوب نمی‌شود. سه جرم کشف شده‌ی دیگر هم همین شرایط را دارند. 

0
فایل زیر را با ادیتور مناسب باز کنید (برای مثال من دستور رو با nano مینویسم)

nano /usr/local/directadmin/data/skins/enhanced/lang/en/lf_standard.html
و خط زیر را پیدا کرده و در آن جای iso-8859-1 را با utf-8 عوض کنید.
LANG_ENCODING=iso-8859-1
یعنی:
LANG_ENCODING=utf-8
0

ترجمه داستان ماشین پرنده اثر رِی بردبری

در سال 400 پس از میلاد مسیح، امپراطور یوآن تخت‌گاهش را در پناه دیوار بزرگ چین زده بود و زمین سبز و سیراب از باران خود را برای فصل برداشت آماده می‌کرد. مردمان قلمرویش در صلح و صفا نه فراتر از اندازه خوشحال بودند و نه اندوهناک.

صبح زود روز اول از هفته‌ی اول از دومین ماهِ سال نو، امپراطور یوآن چای می‌نوشید و برای مقابله با دم گرم هوا خود را باد می‌زد که خدمتگزاری دوان‌دوان از روی کاشی‌های آبی و سرخ باغ آمد و به فریاد گفت: «امپراطورا! امپراطور، معجزه!»

امپراطور گفت: «آری. امروز هوای صبح دل‌پذیر است.»

خدمتگزار شتابان کرنشی کرد و گفت: «نه، نه؛ معجزه!»

«این چای که به دهانم بسیار خوش طعم می‌آید، حتماً معجزه است.»

«نه، نه، اعلی حضرتا.»

«بگذار ببینم. خورشید بالا آمده و در آستانه‌ی روزی نو هستیم. یا دریا آبی است. این بهترین معجزه است.»

«اعلی حضرتا، یکی دارد پرواز می‌کند!»

امپراطور از باد زدن خود دست برداشت و گفت: «چه؟»

«مردی بال‌دار دارد در هوا پرواز می‌کند. آن بالا دیدمش. صدایی از آسمان بلند شد. من نگاه کردم و او را دیدم. مثل اژدهایی است که مردی را به دهان گرفته باشد. اژدهایی از کاغذ و بامبو، به رنگ خورشید و علف.»

امپراطور گفت: «خواب‌نما شده‌ای. صبح زود است و هنوز از رؤیای شبانه بیرون نیامده‌ای.»

«زود است، ولی من دیدمش! بیایید تا به چشم خود ببینید.»

امپراطور گفت: «همین جا نزدیک من بنشین. اندکی چای بنوش. اگر این طور باشد، خیلی عجیب می‌شود، مردی که پرواز می‌کند. تو باید وقت کنی در موردش فکر کنی، من هم باید بنشینم و سر فرصت خود را برای این صحنه آماده کنم.»

امپراطور و خدمتگزار چای نوشیدند.

بالاخره خدمتگزار گفت: «سرورم ممکن است برود.» امپراطور متفکرانه از جا برخاست و گفت: «خب حالا به من نشان بده چه چیزی دیده‌ای.»

قدم زنان به باغ رفتند، از روی چمن‌زاری سبز گذشتند، به پلی کوچک رسیدند و آن سوی آن، از میان درختان بیشه‌ای گذشتند تا به بالای تپه‌ای کوچک رسیدند.

خدمتگزار گفت: «آن‌جا!»

امپراطور به آسمان نگاه کرد.

و در آسمان مردی بود؛ می‌خندید، در ارتفاعی چنان عظیم می‌خندید که صدایش به زحمت به گوش می‌رسید. مرد بال‌هایی پوشیده بود ساخته از نی و کاغذ، با دمی زرد و زیبا؛ و مرد مثل بزرگ‌ترین پرنده‌ی جهان پرندگان، مثل اژدهایی تازه در سرزمین اژدهایان کهن در آسمان صبح، معلق در هوا، می‌خرامید.

مرد از بالا، پیچیده در بادهای خنک سحرگاهان صدایشان زد: «پرواز می‌کنم! دارم پرواز می‌کنم!»

خدمتگزار برایش دست تکان داد و فریاد زد: «بله! بله!»

امپراطور یوآن تکان نخورد. در عوض رویش را به سوی دیوار بزرگ چین گرداند که اینک داشت از میان مه دوردست سحرگاهی در تپه‌های سبز خود را نمایان می‌کرد و شکل می‌گرفت، به آن مار عظیم شکوهمند سنگی که شاهانه از این سوی افق تا آن سو پیچ و تاب خورده بود. دیوار شگرفی که در طی زمانی بی‌زمان ایشان را از هجوم خیل دشمنان در امان داشته و سال‌های سال حافظ صلح بوده است. شهر را دید، غنوده در بر رودخانه‌ای و راهی و تپه‌ای، که داشت بیدار می‌شد.

امپراطور به خدمتگزارش گفت: «بگو ببینم. کس دیگری غیر از تو هم این مرد پرنده را دیده است؟»

خدمتگزار که رو به آسمان لبخند می‌زد و دست تکان می‌داد گفت: «فقط منم اعلی حضرت.»

امپراطور لختی دیگر به آسمان نگاه کرد و بعد گفت: «صدایش کن تا پیش من بیاید.»

خدمتگزار دستانش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد: «هو، بیا پایین، بیا پایین! امپراطور تو را به حضور می‌خواند!»

تا مرد پرنده از روی بادهای صبح‌گاهی پایین بلغزد، امپراطور نگاهش را به اطراف، به همه سو، چرخاند. کشاورزی سحرخیز را در مزرعه‌اش دید که آسمان را نگاه می‌کرد و جایش را به خاطر سپرد.

مرد پرنده در میان خش‌خش کاغذ و ترق‌ترق نی‌های بامبو فرود آمد. با غرور به نزد امپراطور آمد. کمی با بساط و تجهیزاتش ور رفت تا سرانجام در مقابل پیرمرد سر به تعظیم فرود آورد.

امپراطور پرسید: «چه کرده‌ای؟»

مرد پاسخ داد: «من در آسمان پرواز کردم اعلی حضرت.»

امپراطور دوباره گفت: «چه کرده‌ای؟»

پرنده بلند گفت: «همین الان گفتم!»

امپراطور گفت: «تو هیچ چیز به من نگفتی.» بعد دست لاغرش را دراز کرد و دستی به کاغذ زیبای خوشرنگ بدنه و ستون فقرات پرنده‌وار دستگاه کشید. دستگاه بوی خنکی، بوی صبح می‌داد.

«زیبا نیست اعلی حضرتا؟»

«بله، زیاده از حد زیباست.»

مرد لبخندی زد و گفت: «در تمام دنیا تک است. و من هم مخترعش هستم.»

«تک است؟»

«قسم می‌خورم!»

«غیر از خودت که از وجود این ماشین خبر دارد؟»

«هیچ کس. حتی زنم هم نمی‌داند. اگر می‌فهمید خودش و پسرم فکر می‌کردند دیوانه شده‌ام. فکر می‌کرد دارم بادبادک می‌سازم. شب بیدار شدم و پای پیاده تا صخره‌های دوردست رفتم. وقتی نسیم صبح وزید و خورشید بالا آمد جرأتم را جمع کردم اعلی حضرت و از بالای صخره پریدم. پرواز کردم! اما زنم خبر ندارد.»

امپراطور گفت: «خب پس برای او خوب شد. دنبال من بیا.»

هر سه به سوی خانه‌ی عظیم به راه افتادند. خورشید اینک دیگر کاملاً در آسمان بالا آمده بود و بوی چمن‌ها روح‌نواز بود.

امپراطور، خدمتگزار و پرنده در باغ بزرگ ایستادند.

امپراطور دست‌هایش را به هم کوبید و گفت: «نگهبان!» نگهبانان دوان دوان آمدند. امپراطور گفت: «این مرد را بگیرید.» نگهبانان پرنده را بازداشت کردند. امپراطور گفت: «جلاد را صدا کنید.» پرنده که جا خورده بود نالید که: «چه خبر است! مگر من چه کرده‌ام؟» و به گریه افتاد، آن طور که دستگاه کاغذی زیبا به خش‌خش افتاد.

امپراطور گفت: «این مردی است که ماشین ویژه‌ای ساخته است و حالا از ما می‌پرسد چه چیزی آفریده است. خودش نمی‌داند چه کرده است. انگار فقط باید می‌آفرید. بدون این که بداند چرا این کار را کرده یا چه کاری از اختراعش برخواهد آمد.»

جلاد با تبری سیمین و تیز دوان‌دوان آمد. صورتش را زیر نقاب صاف و سفید و بی‌پیرایه‌ای مخفی پوشانده بود و آماده با بازوان لخت پر عضله‌اش در خدمت ایستاد.

امپراطور گفت: «صبر کنید.» بعد به سوی میزی نزدیکش برگشت که بر رویش ماشینی نشسته بود، آفریده‌ی خود وی. امپراطور کلید زرین کوچکی را از گردنش برداشت. کلید را به ماشین ظریف وارد کرد و آن را چرخاند. سپس ماشین را به راه انداخت.

ماشین باغی بود از فلز و جواهر. کار که می افتاد، پرنده‌ها روی درخت‌های کوچک فلزی به چهچه در می‌آمدند، گرگ‌ها وسط جنگل‌های مینیاتوری پرسه می‌زدند و آدم‌های خُرد بین سایه و روشن می‌‌رفتند و می‌آمدند و ایستاده در کنار فواره‌های بی‌نهایت کوچک با بادبزن‌های مینیاتوری خودشان را خنک می‌کردند، فواره‌هایی که هر چند کوچکی‌شان غیرممکن می‌نمود، باز شرشرشان را می‌شد شنید.

امپراطور گفت: «آیا زیبا نیست؟ اگر از من بپرسی چه کرده‌ام، می‌توانم به خوبی پاسخت دهم. من پرنده‌ها را واداشته‌ام بخوانند، جنگل‌ها را به زمزمه واداشته‌ام، مردم را گذاشته‌ام تا در این درخت‌زار قدم بزنند و از درخت‌ها و سایه و آوازها لذت ببرند. این است کاری که من کرده‌ام.»

پرنده به زانو در افتاد، با صورتی که اشک رویش روان بود به التماس به امپراطور گفت: «ولی، آخر امپراطور! من هم چنین کاری کرده‌ام! من زیبایی را یافته‌ام. من سوار بر باد سحرگاهی پرواز کرده‌ام. من از بالا خانه‌های و باغ‌های خفته را دیده‌ام. من دریا را بوییده‌ام و حتی آن را دیدم، آن سوی تپه‌ها، از بلندایی که بودم و با بادی که مرا در بر گرفته بود. باد مرا مثل پر می‌برد، مثل یک بادبزن، آسمان صبح چه بویی دارد! و چقدر آدم احساس آزادی می‌کند! زیباست امپراطور، این هم زیباست!»

امپراطور غمگین گفت: «بله. می‌دانم که درست می‌گویی. زیرا من قلبم را حس کردم که با تو در آسمان بود و با خود فکر کردم: چطور حسی است؟ چگونه است؟ برکه‌های دوردست از آن بالا چطور به نظر می‌رسند؟ خانه‌ی من و خدمتگزارانم چطور؟ مثل مورچه؟ شهر دوردستی که هنوز بیدار نشده است چطور؟»

«پس از جانم بگذرید!»

امپراطور بیشتر فرو رفته در مغاک غم گفت: «اما وقت‌هایی پیش می‌آید که انسان مجبور است برای این‌که زیبایی کوچکی را که دارد حفظ کند، زیبایی کوچک دیگری را از دست بدهد. ترس من از تو نیست، بلکه از کس دیگری می‌ترسم.»

«چه کسی؟»

«کس دیگری که وقتی تو را ببیند، چیزی از کاغذهای براق و روشن و بامبو مثل این می‌سازد. اما این کس دیگر چهره‌ای اهریمنی و قلبی اهریمنی خواهد داشت و زیبایی از میان خواهد رفت. از این کس است که من می‌ترسم.»

«چرا؟ چرا؟»

امپراطور گفت: «چه کسی می‌گوید ممکن نیست روزی چنین آدمی، در چنان دستگاهی از کاغذ و بامبو در آسمان پرواز کند و سنگ‌های بزرگ روی دیوار بزرگ چین بیندازد؟»

نه کسی تکان خورد و نه کسی کلامی به زبان آورد.

امپراطور گفت: «سرش را بزنید.»

جلاد تبر نقره‌اش را چرخاند.

امپراطور گفت: «بادبادک و جسد مخترع را بسوزانید و خاکسترشان را با هم دفن کنید.»

خدمتگزاران رفتند تا دستور را اجرا کنند.

امپراطور به سوی خدمتگزار شخصی‌اش برگشت که مرد را در پرواز دیده بود و گفت: «زبانت را نگه دار. همه چیز رؤیا بود. خوابی غم‌افزا و زیبا. و آن کشاورز در آن مزرعه‌ی دوردست که شاهد پرواز بود،‌ به او بگو به نفعش است که ماجرا را به حساب خوابی رؤیایی بگذارد. اگر کلمه‌ای از این ماجرا بشنوم و تو و آن کشاورز در ساعت می‌میرید.»

«بزرگوارید امپراطور.»

پیرمرد گفت: «نه، بزرگ‌وار نیستم.» آن سوتر از دیوار باغ نگهبانان را دید که ماشین زیبای ساخته‌شده از کاغذ و نی را می‌سوزانند که بوی نسیم صبح می‌داد. دود سیاه را دید که به آسمان می‌رفت و گفت: «نه، فقط بسیار شگفت‌زده و ترسیده‌ام.» نگهبانان را دید که چاله‌ای کوچک برای دفن خاکسترها می‌کَنَند و ادامه داد: «جان یک مرد در مقابل جان میلیون‌ها نفر دیگر چه ارزشی دارد؟ باید وجدانم را با این فکر تسکین بدهم.»

امپراطور کلید را از زنجیرش که به گردن آویخته بود گرفت و بار دیگر باغ مینیاتوری زیبا را کوک کرد. ایستاد و از ورای سرزمینش به دیوار بزرگ خیره ماند، به شهر آرام، به دشت‌های سبز، به رودها و نهرها. آهی کشید. باغ کوچک ساز و کار مخفی و ظریفش را به سرعت می‌چرخاند و خود را به حرکت در می‌آورد؛ مردم ریز در جنگل‌ها قدم می‌زدند، چهره‌هایی کوچک بر تنه‌های درخشان زیبا در بیشه‌زارهای سایه‌روشن می‌خرامیدند و در میان درختان کوچک ذره‌های کوچکِ آوازی تیز و رنگ‌های زرد و آبی درخشان می‌پریدند، می‌پریدند، می‌پریدند، می‌پریدند در آسمان کوچک.

امپراطور چشم‌هایش را بست و گفت: «آه، پرنده‌ها را ببین، پرنده‌ها را ببین!»

 

پانوشت:

* ماشین پرنده (Flying Machine)داستان کوتاهی از ری بردبری فقید است که در سال 1953 در مجموعه‌ای به نام «سیب‌های طلایی خورشید» منتشر شد. در همان سال بردبری نمایش‌نامه‌ای از آن نوشت که به صورت تئاتر تلویزیونی با سه بازیگر اجرا شد. این داستان اولین بار برای ماهنامه‌ی تجربه به فارسی ترجمه شده است.

 

0

رویای یک ساعته
(
اثر کیت شوپن)

چون می‌دانستند که خانم ملارد مبتلا به بیماری قلبی است، بسیار احتیاط کردند که خبر مرگ شوهرش را تا حد ممکن با مقدمه‌چینی به او بگویند.

 خواهرش جوزفین بود که مِن و مِن کنان خبر را گفت، آن هم با اشارات تلویحی که نیمی از خبر را پوشیده نگه‌می‌داشت. ریچارد دوست شوهرش نیز آنجا در کنارش بود. او بود که وقتی گزارش سانحه‌ی قطار با اسم برنتلی ملارد در صدر فهرست «کشته شدگان» دریافت شده بود، در دفتر روزنامه حضور داشت، ریچاردز وقت را فقط صرف این کرده بود که با ارسال دومین تلگراف از صحت خبر مطمئن شود و بعد عجله کرده‌بود تا با پیش‌دستی مانع رسیدن خبر توسط دوستی با احتیاط و شفقت کمتر شود.

وقتی خانم ملارد این خبر را می‌شنید، برخلاف بسیاری از زنان دیگر که چنین خبری را می‌شنوند بهت‌زده و عاجزانه نگفت که باور نمی‌کند. در آغوش خواهرش با هق‌هقی جگرسوز بی‌درنگ گریه سرداد. وقتی توفان اندوه فرونشست‌بود، به تنهایی به اتاق خود رفت. نمی‌گذاشت کسی همراهش باشد.

آنجا در مقابل پنجره‌ی باز، صندلی راحتی جاداری قرار داشت. عاجز از فرط خستگی جسمی‌ای که در جای جای بدنش محسوس بود و به‌نظر می‌آمد به روحش رسوخ کرده بود، در صندلی فرو رفت.

درمیدان فراخ روبه‌روی خانه‌اش، نوک درختانی را می‌دید که همگی از نفس حیات‌بخش بهار تکان می‌خوردند. عطرفرح‌بخش باران در فضا موج می‌زد. آن پایین در خیابان، دست‌فروش دوره‌گردی جنس هایش‌را جار می‌زد. نغمه‌ی خفیف ترانه‌ای که کسی  در دوردست‌ها سرداده‌بود به گوشش می‌رسید و گنجشکانی بی‌شمار زیر شیروانی جیک جیک می‌کردند.

از میان ابرهای به‌هم متصل شده  و روی هم انباشته‌ شده‌ی باختر که پنجره‌اش روبه آن باز می‌شد، تکه‌های آسمان آبی این جا و آن‌جا معلوم بود.

سرش را بر روی نازبالش مبل تکیه داده و نشسته بود؛ اصلا تکان نمی‌خورد، مگر موقعی که بغض گلویش را می‌گرفت و تکانش می‌داد، مثل کودکی که با گریه به خواب رفته باشد و هنگام خواب دیدن هق هق بگرید.

جوان بود، با چهره‌ی زیبا و آرامی که خطوطش حکایت از آرزوهای سرکوب شده و حتی نیرویی خاص داشت. اما اکنون در چشم‌هایش نگاه خیره‌ی کسلی بود که به یکی از تکه‌های آسمان آبی در آن دوردست‌ها دوخته شده بود. نگاهش نظری گذرا و حاکی از تامل نبود، بلکه بیشتر نشان‌دهنده‌ی تعلیق اندیشه‌ی هوشمندانه بود.

 حسی در وجودش شکل می‌گرفت و او هراسان انتظارش را می‌کشید. چه حسی بود؟ نمی‌دانست. رازآمیزتر و زودگذرتر از آن بود که بتوان نامی برآن گذاشت. اما احساس می‌کرد که از دل آسمان به بیرون می‌خزد و از میان صداها، رایحه‌ها و رنگی که فضا را پرکرده‌بود به سوی او می‌آمد.

حالا دیگر سینه‌اش با هیجان و التهاب بالا و پایین می‌رفت. آرام آرام می‌فهمید که چه چیزی به او نزدیک می‌شد تا تسخیرش کند و او می‌کوشید تا با توسل به  اراده‌اش آن‌را عقب براند – اراده‌ای که هم‌چون دستان سفید باریکش ناتوان بود.

وقتی که خود را کاملا تسلیم کرد، کلمه‌ی نجواشده‌ی کوچکی از میان لبان اندک بازشده‌اش بیرون ریخت. پیاپی زیر لب تکرارش کرد: «آزاد، آزاد!» بهت و هراسی که به دنبال این کلمه بر چشمانش نشسته‌بود، محو شد. نگاهش ثابت و پرفروغ بود. ضربانش شدت گرفت و جریان خون ذره ذره‌ی بدنش را گرم و لخت کرد.

دیگر ازخود نپرشید که آیا سرشار از شعف شده بود یا نه: ادراکی واضح و متعالی او را قادر ساخت که فکر آن‌را کم‌اهمیت تلقی کند.

می‌دانست که وقتی دستان مهربان و نرم را تا شده بر سینه‌ی جنازه ببیند، وقتی چهره‌ای را که همیشه با عشق به او نگاه کرده بود، بی‌حرکت و خاکستری و مرده‌ببیند، بازهم خواهد گریست، ولی پس از ان لحظه ی تلخ، صف طولانی سال‌های آتی را می‌دید که تماما متعلق به او بودند و برای استقبال، دستانش را گشود و به طرف آنها گرفت.

کسی نخواهد بود تا در آن سال‌ها زندگیش را وقف او کند؛ دیگر می‌توانست برای خودش زندگی کند.  اراده‌ی نیرومندی نخواهد بود تا با پافشاری کورکورانه‌ای که مردان و زنان تصور می‌کنند محقق‌اند با توسل به آن اراده‌ی شخصی خود را بر همنوعانشان تحمیل کنند. اراده‌ی او را مطیع خود کند. وقتی در آن لحظه‌ی کوتاهِ اشراق به این کار فکر می‌کرد، به نظرش آمد که نیت مهربانانه یا بی‌رحمانه چیزی از جنایتکارانه ‌بودن آن نمی‌کاست.

با این‌همه، او را دوست داشته بود – گه‌گاه؛ غالبا نه. دیگر چه اهمیتی داشت! در برابر این اثباتِ وجودِ خود که او در یک آن فهمیده‌بود مهم‌ترین انگیزه‌ی زندگیش است، عشق – این راز سر به مهر – چه ارزشی داشت!

مدام با خود نجوا می‌کرد: «آزاد! جسم و روح آزاد!»

جوزفین جلوی درِ بسته زانو زده، لبانش را به سوراخ کلید چسبانده بود و التماس می‌کرد به داخل اتاق راه‌ داده‌شود. «لوئیز در را باز کن! تمنا می‌کنم؛ در را باز کن – خودت را از بین می‌بری. داری چه‌کار می‌کنی لوئیز؟ تو را به خدا در را باز کن.»

«برو تنهام بگذار. هیچ طوریم نیست.» نه؛ از آن پنجره‌ی باز، حقیقتا اکسیر حیات می‌نوشد.

از فکر آن روزهایی که در پیش داشت در پوست خود نمی‌گنجید. روزهای بهاری و روزهای تابستانی و انواع روزهایی که متعلق به خود او می‌بود. شتاب‌زده زیر لب دعا کرد که عمرش طولانی باشد. همین دیروز بود که از فکر طولانی بودن عمر، لرزه به اندامش افتاده بود.

عاقبت بلند شد و در را بر روی خواهش‌های مکرر خواهرش باز کرد. در چشمانش تب و تاب پیروزی موج می‌زد و راه رفتنش بدون اینکه خود بداند، به راه رفتن الهه‌ی پیروزی می‌مانست. دستانش را دور کمر خواهرش حلقه کرد و آن‌گاه به اتفاق از پله‌ها پایین آمدند. ریچاردز پایین پله‌کان منتظرشان بود.

کسی داشت درِ ورودی خانه را با کلید باز می‌کرد، برنتلی ملارد بود که کم و بیش با غبار سفر بر چهره و در حالی‌که با خونسردی ساک و چترش را حمل می‌کرد، وارد شد. او بسیار دور از محل حادثه بوده‌است و اصلا از آن خبر نداشت. از گریه سوزناک جوزفین، از حرکت سریع ریچاردز برای اینکه نگذارد زنش او را ببیند، مبهوت مانده‌بود.

وقتی پزشکان آمدند، گفتند که خانم ملارد از بیماری قلبی مرده‌است – از شعفی که مرگ‌آور است.

برگردان: حسین پاینده

 

0

پنجره باز

The Open Window by H. H. Munro (Saki)

 

"عمه خانم به زودی خدمتتنون می رسند آقای ناتل " دختر پانزده ساله ای به خونسردی این را گفت و اضافه کرد " در این فاصله شما باید من رو تحمل کنید".

 فریمتون ناتل تلاش می کرد برای دختر حرفهایی بزند که نشان بدهد از سروقت نیامدن عمه ناراحت نیست. در واقع آقای ناتل بیشتر از هر موقعی شک کرده بود که آیا این مهمانی های تشریفاتی پشت سرهم با آدمهایی کاملا غریبه به درمان اعصاب او کمک خواهند کرد؟ اما به هر حال او به این مهمانی ها تن داده بود.

 " من می دونم که حالت بدتر می شه" خواهرش وقتی که آقای ناتل می خواست به ده مهاجرت کند تا کمی تنها باشد این را گفت و  ادامه داد" اگه تو بری اونجا و گوشه عزلت بگیری و با یه نفر آدم زنده حرف نزنی اعصابت بدتر از موقعی می شه که افسرده هستی. من می تونم بهت نامه معرفی بدم برای چند نفری که اونجا می شناسم. بعضی از اونها تا اونجایی که یادم می اد آدمهای خیلی خوبی بودند"

 فریمتون متعجب یود خانم سپلتون بانوی محترمی که یکی از نامه های معرفی برای او بود. چرا اینقدر دیر می آمد.

 برادرزاده خانم سپلتون وقتی سکوت بینشان را کافی دید گفت: " با مردم زیادی این دور بر آشنا شدید؟"

 فریمتون گفت: " به سختی با یک نفر. خواهرم قبلا در خانه راهبه ها بود، حدود چهار سال پیش، بهم چند تا معرفی نامه برای چندنفری این دور و بر داده"

 جمله اخر را با پشیمانی واضحی بیان کرد.

 دختر جوان با خونسردی حرف او را دنبال کرد و گفت"  در واقع شما چیزی از عمه من نمی دونید؟"

 فریمتون حرفش را تایید کرد و گفت" فقط اسم و آدرس". در واقع فریمتون داشت به این فکر می کرد که آیا خانم سپلتون ازدواج کرده یا بیوه است. اما عجیب این بود که خانه نشانه هایی از سکونت مردانه داشت.

 " غم بزرگ عمه حدود سه سال پیش اتفاق افتاد " دختر ادامه داد " این قبل از این بود که خواهر شما به اینجا بیاد"

 " غم بزرگ؟ " فریمتون طوری این را گفت که انگار در این ده پرآسایش هیچ غمی نباید وجود داشته باشد.

 دختر همانطور که به پنجره بزرگ فرانسوی که به علفزار باز شده بود اشاره می کرد گفت" حتما تعجب می کنید که چرا ما پنجره رو توی این بعد از ظهر اکتبر باز گذاشتیم؟"

 فریمتون گفت" خب برای این موقع سال که پاییزه هوا یه کم گرمه. اما خب این پنجره چه ربطی به غم بزرگ عمه شما داره؟"

" سه سال پیش، یه روزی بیرون این پنجره، شوهرش و دو تا برادر جوونش برای شکار بیرون رفتند. اونا هیچ وقت برنگشتند. تو راه رفتن به شکارگاه، همه آنها به یک باتلاق بزرگ و وحشتناک فرو رفتند. زمین جایی که اصلا کسی فکرشو نمی کرد تو تابستون باتلاق داشته باشه، از یه جای مطمئن به یه جای خطرناک تبدیل شد. جسدشون هیچ وقت پیدا نشد. بدترین و وحشتناکترین قسمتش همین بود" صدای دخترجوان به لکنت افتاده بود " عمه بیچاره فکر می کنه یه روزی اونا برمی گردند. اونا و سگ قهوه ای کوچیکشون که اونم گم شد. فکر می کنه اونا برمی گردند و اون می تونه اونها رو از همین پنجره ببینه. به خاطر همینه که پنجره رو هر بعد از ظهر باز می گذاره تا غروب بشه. عمه بیچاره عزیزم، اغلب در مورد اینکه اونها چطور رفتند و اینکه شوهرش بارانی سفیدش رو توی دستش نگه داشته بود و رونی برادر جوونترش آواز می خونده و دستش می انداخته که " هی برتی چرا بالا و پایین می پری " تا اون رو عصبانی کنه. می دونید چیه؟ من گاهی اوقات تو بعداظهرهایی مثل الان. یه حس غریبی دارم که همه اونها دارن از میان پنجره دیده می شن"

 دختر حرفش را با لرزش کوتاهی نیمه تمام گذاشت. فریمتون وقتی عمه خانم با رگبار "معذرت می خوام"، "معذرت می خوام "وارد اتاق شد. احساس آسودگی کرد.

او گفت:" امیدوارم ورا سرگرمتون کرده باشه؟"

فریمتون جواب داد:" دختر جالبیه"

 خانم سپلتون به تندی حرف می زد: امیدوارم پنجره باز اذییتنون نکرده باشه. شوهرم و برادرانم از شکار برمی گردند و همیشه از این طرف می آیند.  برای شکار رفتند اطراف مرداب. وقتی که برگردند حتما فرشهای زیبای منو پر گل و کثیفی می کنند. مردها رو که می شناسید، مگه نه؟

 او با خوشحالی در مورد شکار و کمبود پرندگان و اینکه اردکها در زمستان چند تا خواهند بود وراجی می کرد.  برای فریمتون همه اینها به طرز ناگواری ترسناک بود. او برای عوض کردن بحث به صحبتی که کمتر ناگوار باشد موفق شد تلاش ناامیدانه ای بکند. او توجه زن میزبانش را جلب کرد اما چشمان زن مدام روی پنجره و علفزار پشت آن نگاه می کرد و توجه کمی به فریمتون می کرد. و این مطمئنا برای فریمتون مایه تاسف بود زیرا او می بایست برای این دیدار پول می پرداخت و اینگونه پولش را دور می ریخت.

"  دکترها به من دستور دادند که باید کاملا استراحت کنم، بدور از هیجان، از همه چی باید پرهیز کنم حتی حرکات بدنی" فریمتون همینطور ادامه می داد با این پندار غلط که این آدمهای غربیه برای آشنا شدن با او می خواهند هر نکته ای را در مورد بیماری و ناتوانی او و یا علت و درمانش بدانند. فریمتون ادامه داد:" می دونید دکترها در مورد رژیم غذایی من زیاد توافق نداشتند"

 خانم سپلتون با صدای کسلی که بعد از یک خمیازه بود گفت:" تفاهم نداشتن؟"  بعد ناگهان انگار تمام حواسش جمع شد و هوشیار شد – اما نه به حرفهای فریمتون.

 او داد زد: " بلاخره رسیدند. درست برای صرف چای. اوه ببینشون تا سر پر گل شدند"

 فریمتون به آرامی برگشت و به ورا نگاه همدردانه ای کرد. دختر با چشمانی پر از وحشت به پنجره باز زل زده بود. فریمتون ناامیدانه و با ترسی غریب در صندلی اش برگشت و به مسیر نگاه آن دو خیره شد.

 در میان تاریک روشن غروب سه شخص دیده می شدند که از طرف مرغزار به سمت پنجره می آمدند.  همه آنها اسلحه حمل می کردند و یکی از انها بارانی سفید پوشیده بود. سگ قهوه ای رنگ همه با خستگی کنار پای مردها راه می آمد. آنها بی صدا به خانه نزدیک شدند تا اینکه صدای جوانی  با آهنگ صدا زد" برتی بت می گم برا چی بالا و پایین می پری"

 فریمتون به تندی به عصا و کلاهش چنگ زد از میان هال و از در خانه و سنگفرش جلوی خانه به سرعت گذشت. او طوری سریع می رفت که نزدیک بود به یک دوچرخه سوار برخورد کند.

 مردی که که اسلحه مکینتاش حمل می کرد از میان پنجره گفت: " عزیزم، ما رسیدیم. کمی گلی شدیم ولی بیشترش دیگه خشک شده. اون مردی که مثل تیر از خونه زد بیرون کی بود؟"

خانم سپلتون جواب داد:" یه مرد عجیب غریبی به اسم آقای ناتل! که فقط بلد بود در مورد بیماریش حرف بزنه و بدون معذرت خواهی یا خداحافظ گذاشت رفت. انگار که روح دیده باشه."

ورا با خونسردی گفت: " فکر کنم به خاطر سگمون بود. او برا من تعریف کرد یه زمانی تو هند بوده و توی یه قبرستون یه ده یه گله سگ وحشی بهش حمله می کنند. اون مجبور می شه بره توی یه قبری که تازه کنده شده بود و شب رو اون تو سر کنه درحالی که اون سگهای وحشی بالاسرش پارس می کردند و زوزه می کشیدن  و دندنهای تیزشون رو بهش نشون می دادند. این برای دیوونه شدن آدم کافیه."

استعداد ورا قصه سرهم کردن بود.

1

Misery by Anton Chekhov

اندوه، آنتوان چخوف

غروب است. ذرات درشت برف آبدار گرد فانوس‌هایی که تازه روشن شده، آهسته می‌چرخد و مانند پوشش نرم و نازک روی شیروانی‌ها و پشت اسبان و بر شانه و کلاه رهگذران می‌نشیند.
"یوآن پوتاپوف" درشکه‌چی، سراپایش سفید شده، چون شبحی به نظر می‌آید. او تا حدی که ممکن است انسانی تا شود، خم گشته و بی‌حرکت بالای درشکه نشسته است. شاید اگر تل برفی هم رویش بریزند باز هم واجب نداند برای ریختن برف‌ها خود را تکان دهد. اسب لاغرش هم سفید شده و بی‌حرکت ایستاده است. آرامش استخوان‌های درآمده و پاهای کشیده و نی مانندش او را به مادیان‌های مردنی خاک‌کش شبیه ساخته است؛ ظاهراً او هم مانند صاحبش به فکر فرو رفته است. اصلاً چطور ممکن است اسبی را از پشت گاوآهن بردارند، از مزرعه و آن مناظر تیره‌ای که به آن عادت کرده است دور کنند و اینجا در این ازدحام و گردابی که پر از آتش‌های سحرانگیز و هیاهوی خاموش‌ناشدنی است، یا میان این مردمی که پیوسته شتابان به اطراف می‌روند رها کنند و باز به فکر نرود!.
اکنون مدتی است که یوآن و اسبش از جا حرکت نکرده‌اند. پیش از ظهر از طویله درآمدند و هنوز مسافری پیدا نشده است. اما دیگر تاریکی شب شهر را فرا گرفته، رنگ‌پریدگی روشنایی فانوس‌ها به سرخی تندی مبدل شده است و رفته‌رفته بر ازدحام مردم در خیابان‌ها افزوده می‌شود.
ناگاه صدایی به گوش یوآن می‌رسد:
ـ درشکه‌چی! برو به ویبوسکا! درشکه‌چی!.
یوآن تکان می‌خورد. از میان مژه‌هایی که ذرات برف آبدار به آن چسبیده است یک نظامی را در شنل می‌بیند.
ـ درشکه‌چی! برو به ویبورسکا! مگر خوابی؟ گفتم برو به ویبورسکا!
یوآن به علامت موافقت مهاری را می‌کشد. از پشت اسب و شانه‌های خود او تکه‌های برف فرو می‌ریزد.
نظامی در درشکه می‌نشیند، درشکه‌چی با لبش موچ‌موچ می‌کند، گردن را مانند قو دراز می‌کند، کمی از جا برمی‌خیزد و شلاقش را بیشتر برحسب عادت تا برای ضرورت حرکت می‌دهد. اسب هم گردن می‌کشد، پاهای نی مانندش را کج می‌کند و بی‌اراده از جا حرکت می‌کند.
هنوز درشکه چند قدمی نپیموده است که از مردمی که چون توده سیاه در خیابان بالا و پایین می‌روند فریادهایی به گوش یوآن می‌رسد:
ـ کجا می‌روی؟ راست برو!
نظامی خشمناک می‌گوید:
ـ مگر درشکه راندن بلد نیستی؟ خوب، راست برو!
سورچی گاری غرغر می‌کند و پیاده‌ای که از خیابان می‌گذرد شانه‌اش به پوزه اسب یوآن می‌خورد، خشم‌آلود به وی خیره می‌شود و برف‌ها را از آستین می‌تکاند. یوآن مثل اینکه روی سوزنی نشسته باشد پیوسته سر جایش تکان می‌خورد، آرنج‌ها را به پهلو می‌زند و مانند معتضری چشم‌ها را به اطراف می‌چرخاند؛ انگار که نمی‌داند کجاست و برای چه اینجاست.
نظامی شوخی می‌کند:
ـ عجب بدجنس‌هایی؛ مثل اینکه قرار گذاشته‌اند یا با تو دعوا کنند و یا زیر اسبت بروند.
یوآن برمی‌گردد، به مسافر نگاه می‌کند و لبش را حرکت می‌دهد. گویا می‌خواهد سخنی بگوید اما فقط کلمات نامفهوم و گرفته‌ای از گلویش خارج می‌شود.
نظامی می‌پرسد:
ـ چه گفتی؟
یوآن تبسم می‌کند، آب دهان را فرو می‌برد، سینه‌اش را صاف می‌کند و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
ـ ارباب!. من. پسرم این هفته مرد.
ـ هوم. از چه دردی مرد؟
یوآن تمام قسمت بالای پیکرش را به جانب مسافر برمی‌‌گرداند و جواب می‌دهد:
ـ خدا عالم است! باید از تب مرده باشد. سه روز در بیمارستان خوابید و مرد. خواست خدا بود.
از تاریکی صدایی بلند می‌شود:
ـ شیطان! سرت را برگردان؟ پیرسگ! مگر می‌خواهی آدم زیر کنی؟ چشمت را باز کن!
مسافر می‌گوید:
ـ تندتر برو! تندتر! اگر اینطور آهسته بروی تا فردا هم به ویبورسکا نخواهیم رسید. یالله! اسبت را شلاق بزن!
درشکه‌چی دوباره گردن می‌کشد. کمی از جا بلند می‌شود و با وقار و سنگینی شلاق را تکان می‌دهد. آن وقت چند بار به مسافر نگاه می‌کند اما مسافر چشمش را بسته است و ظاهراً حوصله شنیدن حرف‌های یوآن را ندارد. به ویبورسکی می‌رسند، مسافر پیاده می‌شود. یوآن درشکه را مقابل میهمانخانه‌ای نگه می‌دارد، پشتش را خم می‌کند و باز بی‌حرکت می‌نشیند.
دوباره برف آبدار شانه‌های او و پشت اسبش را سفید می‌کند. یکی دو ساعت بدین منوال می‌گذرد.
سه نفر جوان درحالی که گالش‌های خود را بر سنگفرش می‌کوبند و به هم دشنام می‌دهند به درشکه نزدیک می‌شوند. دو نفر آنها قد بلند و لاغر اندام‌اند اما سومی کوتاه و گوژپشت است.
گوژپشت با صدایی شبیه به صدای شکستن، فریاد می‌زند:
ـ درشکه‌چی! برو پل شهربانی. سه نفری نیم روبل.
یوآن مهاری را می‌کشد و موچ‌موچ می‌کند. نیم روبل خیلی کمتر از کرایه عادی است. اما امروز حال چانه زدن را ندارد. اصلاً دیگر یک روبل و پنج روبل برای او فرقی ندارد، همین‌قدر کافی است مسافری بیابد.
جوان‌ها صحبت‌کنان و دشنام‌گویان به طرف درشکه می‌آیند و هر سه با هم سوار می‌شوند. بر سر اینکه دو نفری که باید بنشینند کدامند و نفر سومی که باید بایستد کدام، مشاجره در می‌گیرد. پس از مدتی اوقات تلخی، دشنام و توهین و ملامت کردن به یکدیگر، بالاخره چنین تصمیم می‌؛یرند که چون گوژپشت از همه کوچکتر است باید بایستد. گوژپشت می‌ایستد، پس گردن درشکه‌چی می‌دمد و با صدای مخصوصی فریاد می‌کشد:
ـ خوب، هی کن داداش! عجب کلاهی داری! همه پطرزبورگ را بگردی نظیرش پیدا نمی‌شود.
یوآن می‌خندد و می‌گوید:
ـ هی. هی. چطور است؟.
ـ خوب، چطور است! چطور است؟ هی کن! می‌خواهی تمام راه را اینطور آهسته درشکه ببری؟ ها؟ مگر پس‌گردنی می‌خواهی؟.
یکی از درازها می‌گوید:
ـ سرم دارد می‌ترکد. دیشب من و واسکا در خانه دگماسوف چهار بطری کنیاک خوردیم.
دراز دیگر عصبانی می‌شود:
ـ نمی‌فهمم چرا دروغ می‌گویی. مثل سگ دروغ می‌گوید.
ـ اگر دروغ بگویم خدا مرگم بدهد.
ـ راست گفتن تو هم مثل راست گفتن آنهایی است که می‌گویند موش‌ها سرف می‌کنند.
یوآن می‌خندد و می‌گوید:
ـ هی. هی. هی. عجب ارباب‌های خو. او. شحالی.
گوژپشت خشمگین می‌شود:
ـ تف! شیطان جهنمی! طاعون کهنه! تندتر می‌روی یا نه؟ مگر اینطور هم درشکه می‌برند؟ شلاق را تکان بده! خوب، شیطان یالله! تندتر!
یوآن پشت سر خود حرکت گوژپشت و دشنام‌هایی که به او می‌دهد می‌شنود، به مردم نگاه می‌کند و کم‌کم حس تنهایی قلب او را ترک می‌گوید. گوژپشت تا موقعی که نفس دارد و سرفه امانش می‌دهد ناسزا می‌گوید و غرغر می‌کند. درازها راجع به دختری به نام نادژنا پطرونا گفت‌وگو می‌کنند.
یوآن به آنها نگاه می‌کند و همین که سکوت کوتاهی پیش می‌آید زیر لب می‌گوید:
ـ این هفته. آن.، پسر جوانم مرد.
گوژپشت آه می‌کشد و پس از سرفه‌ای لبش را پاک می‌کند و جواب می‌دهد:
ـ همه ما می‌میریم. خوب، هی کن! آقایان! راستی که این درشکه‌چی حوصله مرا سر برد. چه وقت خواهیم رسید؟
ـ خوب، سرحالش بیار!. یک پس گردنی.
ـ بلای ناگهانی؛ شنیدی؟ مگر پس گردنی می‌خواهی؟ اگر با امثال تو تعارف کنند اینقدر آهسته می‌روید که انگار آدم پیاده می‌رود. شنیدی! طاعون کهنه! یا اینکه حرف‌های ما را باد هوا حساب می‌کنی؟
از آن پس دیگر یوآن صداهایی را که از پس گردنش می‌آید، فقط حس می‌کند و درست نمی‌شنود. ناگاه به خنده می‌افتد:
ـ هی. هی. هی. ارباب‌های خوشحال. خدا شما را سلامت بدارد!
یکی از درازها می‌پرسد:
ـ درشکه‌چی! زن داری؟
ـ مرا می‌گویید؟ هی. هی. هی. ارباب‌های خوشحال حالا دیگر یک زن دارم و آن هم خاک سیاه است. ها. ها. یعنی قبر. پسر جوانم مرد و من هنوز زنده هستم. خیلی عجیب است! به جای اینکه عزرائیل به سراغ من بیاید پیش پسرم رفت.
آن وقت یوآن سر را برمی‌گرداند تا حکایت کند که چطور پسرش مرده، اما گوژپشت نفس راحتی می‌کشد و خبر می‌دهد که شکر خدا بالاخره به مقصد رسیدند. یوآن نیم روبل از آنها می‌گیرد و مدتی در پی این ولگردان که در دهلیز خانه‌ای ناپدید می‌شوند نگاه می‌کند دوباره آن سکوت و خاموشی وحشت‌بار فرا می‌رسد.
اندوهی که اندکی پنهان گشته بود دوباره پدید می‌آید و سینه‌اش را با شدت می‌فشارد.
چشمان یوآن با اضطراب چون چشم انسان زجر کشیده و شکنجه دیده‌ای در میان جمعیت که در پیاده‌روهای خیابان ازدحام می‌کنند می‌نگرد.
راستی بین این هزاران نفر که بالا و پایین می‌روند حتی یک تن هم پیدا نمی‌شود که به سخنان یوآن گوش بدهد؟
ولی جمعیت بی‌آنکه به او توجه داشته باشد و به اندوه درونیش اعتنایی کند در حرکت است. اندوه وی بس گران است و آن را پایانی نیست. اگر ممکن بود سینه یوآن را بشکافند و آن اندوه طاقت‌فرسا را از درون قلبش بیرون کشند شاید سراسر جهان را فرا می‌گرفت، اما با وجود این نمایان نیست و خود را طوری در این حفره کوچک پنهان ساخته است که حتی موقع روز با چراغ هم نمی‌توان آن را پیدا کرد.
یوآن دربانی را با کیسه کوچکی می‌بیند و مصمم می‌شود با او صحبت کند، از او می‌پرسد:
ـ عزیزم! ساعت چند است؟
ـ ساعت ده! چرا. چرا اینجا ایستاده‌ای؟ برو جلوتر!
یوآن چند قدمی جلوتر می‌رود، اندوه بر او چیره شده و او را در زیر فشار خود خم کرده است.
دیگر مراجعه به مردم و گفت‌وگوی با آنها را سودمند نمی‌داند اما پنج دقیقه‌ای نمی‌گذرد که پیکرش را راست نگاه می‌دارد، گویی درد شدیدی احساس کرده است، مهاری را می‌کشد. دیگر نمی‌تواند تاب بیاورد با خود می‌اندیشد:
ـ باید به طویله رفت و درشکه را باز کرد.
اسب او مثل اینکه به افکارش پی برده باشد به راه می‌افتد، یکساعت و نیم بعد یوآن کنار بخاری بزرگ و کثیفی نشسته است. چند مرد به روی زمین و بالای بخاری و روی نیمکت خوابیده‌اند و صدای خرخر آنها بلند است. ستون دودی مثل مار در فضا می‌پیچد. هوا گرم و خفقان‌آور است، یوآن به خفتگان می‌نگرد و پشت گوش را می‌خارد و افسوس می‌خورد که چرا اینقدر زود به خانه آمده است. با خود می‌گوید: "دنبال یونجه هم نرفتم. علت این غم و اندوه همین است کسی که تکلیف خود را بداند خودش سیر و اسبش هم سیر است به علاوه همیشه راحت و آسوده است".
در گوشه‌ای درشکه‌چی جوانی برمی‌خیزد، خواب‌آلود و نفس‌زنان دستش را به طرف سطل آب دراز می‌کند.
یوآن می‌پرسد:
ـ می‌خواهی آب بخوری.
 آری!
ـ خوب. به سلامتی بنوش! داداش! پسر من مرد. شنیدی؟ این هفته در بیمارستان.
یوآن به جوانک نگاه می‌کند تا ببیند سخنش در وی چه تأثیری دارد.
اما در قیافه او هیچ تغییری مشاهده نمی‌کند.
جوانک پتو را روی سر می‌کشد و دوباره می‌خوابد. پیرمرد آهی می‌کشد و پشت گوش را می‌خارد. همانطوری که جوانک میل به نوشیدن آب داشت او هم مایل است حرف بزند. اکنون درست یک هفته از مرگ پسرش می‌گذرد و هنوز راجع به آن با کسی سخن نگفته است. باید از روی فکر و با نظم و ترتیب صحبت کرد. بایستی حکایت کرد که چطور پسرش ناخوش شد، چگونه از درد شکنجه می‌کشید، پیش از مردن چه گفت؛ بایستی مراسم تدفین، رفتن به بیمارستان در پی لباس پسر درگذشته‌اش را توصیف کرد. در ده آنیا، نامزد پسرش تنها مانده است. بایستی درباره او هم صحبت کرد. مگر آنچه باید بگوید کم است! شنونده باید آه بکشد، تأسف بخورد، زاری و شیون کند. اما گفت‌وگو با زن‌ها بهتر است. گرچه آنها ابله و نادان‌اند ولی با دو کلمه زوزه می‌کشند.
یوآن با خود می‌گوید:
ـ بروم به اسبم سر بزنم همیشه برای خواب وقت دارم.
لباسش را می‌پوشد و به طویله‌ای که اسبش در آنجاست می‌رود. در راه راجع به خرید یونجه و کاه و وضع هوا فکر می‌کند. وقتی تنهاست نمی‌تواند درباره پسرش بیندیشد. صحبت کردن درباره او با کسی ممکن است اما در تنهایی فکر کردن و قیافه او را به خاطر آوردن تحمل‌ناپذیر و طاقت‌فرساست.
یوآن وقتی چشمان درخشان اسبش را می‌بیند از او می‌پرسد:
ـ نشخوار می‌کنی؟ خوب نشخوار کن! حالا که یونجه نداری کاه بخور! آری! من دیگر پیر و ناتوان شده‌ام و نمی‌توانم دنبال یونجه تو بروم. افسوس! این کار پسرم بود. اگر زنده می‌ماند یک درشکه‌چی می‌شد.
یوآن اندکی خاموش می‌شود و سپس به سخنش ادامه می‌دهد:
ـ داداش! مادیان عزیزم! اینطور است. پسرم "گوزمایونیچ" دیگر در این میان نیست. نخواست زیاد عمر کند. ناکام از دنیا رفت. فرض کنیم که کره‌ای داشته باشیم و تو مادر این کره باشی و ناگهان آن کره بمیرد.
راستی دلت نمی‌سوزد؟
اسب نشخوار می‌کند، گوش می‌دهد، نفسش به دست‌های صاحبش می‌خورد.
یوآن بی‌طاقت می‌شود، خود را فراموش می‌کند و همه چیز را برای اسبش حکایت می‌کند و عقده دل را می‌گشاید.