امروز جمعه 30 شهریور 1403
0

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

0
پیراهن خالی تو بر جارختی

 

عطری که پریده از تن   روتختی

 

سالی که بد است از زمستان پیداست

 

آغاز هزار و سیصد و بدبختی

 

«رضا کیاسالار»

0

 


دیگر خودم برای خودم شام می‌پزم


دیگر بلد شدم که خداحافظی کنم


اسمت چه بود؟ آه از این پرتی حواس


این روزها شبیه «رضا»های سابقم


من شعر می‌نویسم و سیگار می‌کشم

0

 

حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم

 

آخ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم

 

 

با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند

 

یاسم و باران که می بارد معطر می شوم

 

 

در لباس آبی از من بیشتر دل می بری

 

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم

 

 

آنقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو

 

می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم

 

 

میل - میل توست اما بی تو باور کن که من

 

در هجوم باد های سرد پرپر می شوم

 

«مهدی فرجی»

0

 

پیراهن تو بر تنِ این شعر گشاد است

 

 در وصف تن ات شاعر ناکام زیاد است

 

 


در حسرت فتح ات، قلمِ شاعر و نقاش

 

زیباییِ تو، کار به دست همه داده ست!

 

 

 

شاید قلم فرشچیان معجزه ای کرد

 

«بازار هنر» چند صباحی ست کساد است!

 

 

 

جز خنده، سزاوار برای دهنت نیست

 

 نقاشیِ رنگِ لبت این قدر که شاد است

 

 

 

یک کار فقط روسری ات دارد و آن هم

 

 بر هم زدن دائم آرامش باد است!

 

 

 

من شاعرم و در پی مضمون جدیدم

 

 هر کار کنی پشت سرت حرف زیاد است!

 

 "محمد حسین ملکیان"

0
سردم شده بدجور عزیزم بغلم کن

 یخ کردم از این سوز دمادم بغلم کن

 

 

تا باد مرا با خود از این کوچه نبرده

 بی دغدغه با دغدغه محکم بغلم کن

 

 

دنیا همه مشتاق تو هستند ولی تو 

 با وسعت شوق همه عالم بغلم کن

 

 

 شد شایعه غم خورده در این کوچه یکی را

 تا آن که نبلعیده مرا هم بغلم کن

 

 

 این شهر همه در پی حرفند و حسودند

 آهسته و پیوسته و کم کم بغلم کن

 

 

 از لطف تو هر بی سر و پایی شده آدم

امید که من هم شوم آدم بغلم کن

 

 

 من داوطلب آمده ام تا که بمیرم

اینجاست همان خط مقدم بغلم کن

 

 

 گیریم که پیش از همه با این عمل زشت

رفتیم جهنم به جهنم بغلم کن

 

 

 حتی بشود محشر عظمی همه دنیا

ای رهبر دل های معظم بغلم کن

 

 

 انکحت و زوجت دلم عاقد و شاهد

 ای عشق شدم من به تو محرم بغلم کن...!

 

0
به تو گفتم که در این دور شدن ناچاری؟

 سربه تایید تکان دادی و گفتی آری    !

 

 

"عین مرگ است اگر بی تو بخواهد برود

 او که از جان خودت دوست ترش می داری"

 

 

 ای که نزدیک تری از من دلتنگ به من

بین ما نیست به جز فاصله ای اجباری

 

 

من عروس توام ای از من و آغوشم دور

 خطبه را گریه ی من می کند امشب جاری

 

 

زندگی چیست به جز خاطره ای افسرده

 زندگی چیست به جز رنج و غمی تکراری

 

 

گله ای نیست به تنهایی خود دل بستم

 به -غزل گریه- ی هر روز..به شب بیداری

 

 

روی دیوار دلم سایه ای از قامت توست

 مثل تنهایی من قد بلندی داری ...

 

  " سیده تکتم حسینی "

0
من زنده بودم اما-: انگار مرده بودم

 

از بس که روز ها را با شب شمرده بودم

 

 

یک عمر دور و تنها، تنها به جرم اینکه-

 

او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم

 

 

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

 

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

 

 

در آن هوای دلگیر - وقتی غروب می شد

 

گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

 

 

وقتی غروب می شد - وقتی غروب می شد

 

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

 

 

"محمدعلی بهمنی"

0
با این عطش تا چشمه دیگر دیر خواهد شد

 

دریا اگر باشد دلت تبخیر خواهد شد

 

 

خود را به ذهن قاب ها،آیینه ها مسپار

 

این تو، دگر در خواب ها تصویر خواهد شد

 

 

تاپیش او، راهی همیشه پیش رو داری

 

آری جوانت تا رسیدن پیر خواهد شد

 

 

دیوانه شو، این کیمیا را در مدار عقل

 

هرچه بجویی بیشتر اکسیر خواهد شد

 

 

سرمشق هایت را نوشتم خط بخط – اینک

 

-ای عشق! از من دفتری تکثیر خواهد شد؟

 

 

گفتی: «در این ره پیر باید شد» شدم- حالا

 

-از آنهمه رؤیا، یکی تعبیر خواهد شد؟

 

 

دیوانه ام می خواستی، آیا به دست تو

 

دیوانه ای با این جنون زنجیر خواهد شد؟

 

 

بازیگر هر صحنه ات- این پرده را اما،

 

حس می کند بازیچه تقدیر خواهد شد!

 

##

 

می گوید: «از من سیر خواهی شد» -زبانش لال

 

آخر کسی از شعر «حافظ» سیر خواهد شد؟

 

"محمدعلی بهمنی"

0
تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم

 

با خزانت، نیز خواهم ساخت- خاک بی خزانم

 

 

گرچه خشتی از تو را حتی به رؤیا هم ندارم

 

زی سقف آشنائیهات، می خواهم بمانم

 

 

گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی- من اما

 

جذبه ای دارم که دنیا را بدینجا می کشانم

 

 

نیستی شاعر که تا معنای «حافظ» را بدانی

 

ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم

 

 

عقل یا احساس- حق با چیست؟پیش از رفتن ای خوب!

 

کاش می شد اینحقیقت را بدانی یا بدانم

 

"محمدعلی بهمنی"