امروز جمعه 30 شهریور 1403
0

پرم از شوق آغوش تو و... بد می شود اما

تو را بوسیدن و... نقض نجابت می شود اما

تمام روز می خواهم فراموشش کنم افسوس

خیالش دم به دم از خاطرم رد می شود اما

اوایل گاه گاهی بود این طغیان آتشناک

اخیرا لعنتی یکریز و ممتد می شود اما

خیال بوسه ات صد بار تا حالا مرا می کشت

هوای بار دیگر دیدنت سد می شود اما

دلم روزی هزاران بار توبه می کند از عشق

شب از افسون گیسوی تو مرتد می شود اما

زدم فالی که آغوشت پناهم می شو آیا

بنازم خواجه حافظ را خوش آمد می شود اما...!

«کمال الدین علاءالدینی شور مستی»

0
در نبودت گریه ها کردم، در آغوشم بگیر

 

گریه کردم، گریه ها هر دم، در آغوشم بگیر

 

 

ابر دلتنگی کمی لبریز باران ها شده

 

زیر چتر آهسته و نم نم در آغوشم بگیر

 

 

با همان شرم و حیای ناز و معصومانه ات

 

چشم خود بگذار روی هم، در آغوشم بگیر

 

 

آنقَدَر دلتنگ تو هستم که وقتی آمدی

 

تو بدون صحبتی محکم در آغوشم بگیر

 

 

گرچه می دانم بعید است انتظارم، لا اقل

 

در درون دفتر شعرم در آغوشم بگیر

 

«احسان نصری»

0

عقرب در قمرت پاک بهم ریخت مرا

عطش چهره ی نمناک بهم ریخت مرا

مستی لعل لبت درخور اغیار مباد

سرخوشم یار که این تاک بهم ریخت مرا

عشق تو چون شرری خرمن جانم را سوخت

سوزش سینه ی صدچاک بهم ریخت مرا

" آسمان بار امانت نتوانست کشید "

طالع و قرعه ی افلاک بهم ریخت مرا

بیستون نام تو را تا که شنید از فرهاد

به خدا ناله ی پژواک بهم ریخت مرا

تا نگاهم به سر کوچه ی معشوق رسید

دست غیب آمد و بی باک بهم ریخت مرا

من که در سنگدلی شهره به عالم بودم

عاقبت غمزه ای از خاک بهم ریخت مرا

«مرتضی اشکان درویشی»

0
برای کشتن من گوشه ی ابروت هم کافی ست

 

اگرنه خوب من یک حلقه ی گیسوت هم کافی ست

 

 

بساط عیش عصرانه شکر قرمز نمی خواهد

 

کنار سینی چایی دو تا لیموت هم کافی ست

 

 

زمین دارالمجانین شد، عزیزم روسری سر کن

 

برای دلبری کردن دو تار موت هم کافی ست

 

 

به قرآن فتح دنیا این همه لشکر نمی خواهد

 

کمانداران آتشپاره ی ابروت هم کافی ست

 

 

دوای درد درمان سوز این دیوانه دست توست

 

بغل نه، بوسه نه حتا کمی از بوت هم کافی ست

 

 «کمال الدین علاءالدینی شورمستی»

0

مثل فرمانروای بی لشکر، تازه دیدم شکست یعنی چه!

عاشقش هستم و نمی فهمم دیگر او رفته است یعنی چه!

من همانند جلگه ها هستم تو که از سوی صخره می آیی

جای من نیستی نمی دانی، معنی سطح پست یعنی چه!

غرق در چله های انگورت، دل به دنیای محتسب زده ام

تو نفهمیده ای سر و سِرِّ _ تاک با حال مست یعنی چه!

من و یک عمر دل به تو بستن، عاشق قلب سنگی ات بودن

با تو بودم ولی نفهمیدم، آدم بت پرست یعنی چه!

مثل تمثیل ماهی و دریاست نسبت و حس ما به یک دیگر

حال جان می دهم که می فهمم، دیگر او رفته است یعنی چه!

«زهرا غفاری»

0

عزیزم دوستت دارم ولی با ترس و پنهانی 

که پنهان کردنٍ یک عشق یعنی اوج ویرانی!

دلم رنج عجیبی می برد از دوری ات، اما 

نجابت می کند مانند بانو های ایرانی...

تحمل کردن این راز از من زن نمی سازد!

که روزی خسته خواهد شد دل از اندوه طولانی

غمت را می خورد هر شب دل نازک تر از شیشه

تو سنگی را نمی خواهی کنار شیشه بنشانی!

مرا باور کنی، شاید، به راه عشق برگردم...

نه از این دست باورهای مردم در مسلمانی!

" عزیزم دوستت دارم "، غم این جمله را دیدی؟ 

تفاوت دارد این سیلاب با شب های بارانی...!

«سها حیدری»

0
کنار گیسوانت رهبری؛ سخت َ ست؛ می فهمی؟

 

و راضی کردنت به همسری؛ سخت َ ست؛ می فهمی؟

 

 

به فکرت بودم و دیدم نمازم را قضا کردم

 

تو باشی و نباشد کافری؛ سخت َ ست؛ می فهمی؟

 

 

تو با شیرین زبانی تشنه ام کردی به لبهایت

 

گذشتن از لبانت سرسری؛ سخت َ ست؛ می فهمی؟

 

 

مشخص کردن ِ این که تو زیبایی وَ یا آهو

 

میان این دو محشر داوری؛ سخت َ ست؛ می فهمی؟

 

 

تصور کردنِ این که خدای من دو چشم توست

 

برای مردم پامنبری؛ سخت َ ست؛ می فهمی؟       

 

 

نشستی پیش من با موی مشکی، شانه اش کردی

 

تحمل کردنِ این دلبری؛ سخت َ ست؛ می فهمی؟ 

 

 

تو را دیدن به وقت ناز کردن، هر زمان بانو

 

به جان مادرم بی روسری؛ سخت َ ست؛ می فهمی؟

 

 

بسیجی هستم و باید خطابت من کنم، خواهر

 

تو را دیدن به چشم خواهری؛ سخت َ ست؛ می فهمی؟

0

پابند کفشهای سیاه سفر نشو

یا دست کم بخاط من دیرتر برو

دارم نگاه می کنم و حرص می خورم

امشب قشنگ تر شده ای - بیشتر نشو

کاری نکن که بشکنی...اما شکسته ای

حالا شکستنی ترم از شاخه های مو

موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو!

به به مبارک است:دل خوش! لباس نو

دارند سور وسات عروسی می آورند

از کوچه های سرد به آغوش گرم تو 

هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر

مجبور نیستی که بمانی... ولی نرو

«مهدی فرجی»

0

 

رفتم که از دیوانه بازی دست بردارم

 

تا اَخم کردم مطمئن شد دوستش دارم

 

 


واکرد درهای قفس را گفت: مختاری!

 

ترجیح دادم دست روی دست بگذارم

 

 

 
بیزارم از وقتی که آزادم کند، ای وای!

 

روزی که خوشحالش نخواهد کرد آزارم

 

 


این پا و آن پا کرد گفتم دوستم دارد

 

اما نگو سر در نمی آورده از کارم!

 

 


از یال و کوپالم خجالت می کشم اما

 

بازیچه ی آهو شدن را دوست می دارم

 

 


با خود نشستم مو به مو یادآوری کردم

 

از خواب های روز در شب های بیدارم

 

 


من چای می خوردم به نوبت شعر می خواندند

 

تا صبح، عکس سایه و سعدی به دیوارم

 

 

 

 

«مهدی فرجی»

 

0

وقتی لباسش بوی عطر دیگری دارد

باید بفهمم عشق هم آخر سری دارد

من عاشق او می شوم! او عاشق عشقش...

عاشق همیشه قصه ی زجر آوری دارد

بوی تبانی می دهد جای تعجب نیست

قلبی که عاشق می شود نا داوری دارد

جنجال مویش را تمام شهر می بینند

اما کنار من همیشه روسری دارد

از پچ پچ همسایه ها در کوچه فهمیدم

دلشوره هایم ماجرای بدتری دارد

دلواپسی دیوانه ام کرده چرا گفتند:

دیوانه بودن حس و حال محشری دارد

"دیوانه بودن عالمی دارد" حقیقت نیست!

وقتی رقیبت عالم عالم تری دارد...

«علی صفری»