امروز جمعه 30 شهریور 1403
0
روسری فهمیده دارد صبر من سر می رود

 

نم نم و با ناز هی دارد  عقب تر می رود!

 

 

دست نامریی ِ باد و دسته های تار مو

 

وای این نامرد با آنها چه بد ور می رود

 

 

می زنی لبخند و بیش از پیش خوشگل می شوی

 

اختیار  این  دلم  از  دست  من  در  می رود

 

 

واژه های شعر من کم کم سبک تر می شوند

 

این غزل دارد به سمت سبک دیگر می رود!

 

 

پا شدی.... انگار بر پا شد قیامت در دلم

 

رفتی و گفتم ببین ملعون چه محشر می رود!

 

 

ابروانت می شود یادآور " هشتاد و هشت"

 

چشم هایت باز سمت " فتنه " و شر می رود!

 

 

گر تو را ای فتنه، شیخ شهر ننماید مهار

 

مثل ایمان من، امنیت ز کشور می رود!

 

 

اهل نفرین نیستم اما خدا لعنت کند

 

آنکه را یک روز همراهت به محضر می رود...

 

«ناصر عبدالمحمدی»

0
وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جایی

 

مست با این، بغلِ آن شده باشی جایی
  

 

 

بله! یک روز تو هم حال مرا می‌فهمی

 

چون‌که در آینه حیران شده باشی جایی

 

 
بی‌گناهی‌ست که تهمت زده باشند به او

 

باد، وقتی‌که پریشان شده باشی جایی
  

 

 

ماهِ من! طایفه‌ی روزه‌بگیران چه‌کنند؟

 

شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی
 

 

صورت پنجره در پرده نباشد از شرم

 

کاش! وقتی‌که تو عریان شده باشی جایی

 


من نشستم بروی مِی بخری برگردی

 

ترسم این است مسلمان شده باشی جایی!

 

«مهدی فرجی»

0

گیسوانت زیر باران، عطر گندم‌زار... فکرش را بکن!

با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار... فکرش را بکن!

در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعد از سال‌ها

بوسه و گریه، شکوه لحظه‌ی دیدار... فکرش را بکن!

سایه‌ها در هم گره، نور ملایم، استکان مشترک

خنده خنده پر شود خالی شود هربار... فکرش را بکن!

ابر باشم تا که ماه نقره‌ای را در تنم پنهان کنم

دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار... فکرش را بکن!

خانه‌ی خشتی، قدیمی، قل قل قلیان، گرامافون، قمر

تکیه بر پشتی زده یار و صدای تار... فکرش را بکن!

از سماور، دست‌هایت چای و از ایوان، لبانت قند را...

بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار... فکرش را بکن!

اضطراب زنگ، رفتم واکنم در را، که پرتم می‌کنند

سایه‌ها در تونلی باریک و سرد و تار... فکرش را بکن!

ناگهان دیوانه‌خانه... و پرستاری که شکل تو نبود

قرص‌ها گفتند: دست از خاطرش بردار! فکرش را نکن!

0
فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم

 

دیگر به فکر هم نفسی جز تو نیستم

 

 

عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد

 

وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم

 

 

بعد از چقدر این طرف و آن طرف زدن

 

فهمیده ام که در هوسی جز تو نیستم

 

 

یک آسمان اگر چه به رویم گشوده است

 

من راضی ام که در قفسی جز تو نیستم

 

 

حالا خیالم از تو که راحت شود عزیز

 

دیگر به فکر هیچ کسی جز تو نیستم

 

 «مهدی فرجی»

0

کمرشکن شده غم‌های دوریم بانو

 

وگرنه بنده خدای صبوریم بانو

 

 

تمام حسم از اندوه و گریه لبریز است

 

نگه نکن تو به لبخند زوریم بانو

 

 

عجیب برده‌ای از من تو عقل و هوشم را

 

وگرنه آدم کلا فکوریم بانو

 

 

ببین چه ساده به تو گفتم عاشقت هستم

 

اگر چه من پسر پر غروریم بانو

 

 

فقط به خاطر تو دل زدم به دریاها

 

به خاطر تو چه مرد جسوریم بانو

 

 

و هرچه می‌گذرد بیشتر یقین دارم

 

به اینکه با تو قل جفت و جوریم بانو

 

 

هنوز در عجبم من مسیر تو شده‌ام

 

ببخش جاده صعب العبوریم بانو

 

 

کسی به درد دل من می رسد از دور

 

من اهل عاطفه‌های حضوریم بانو!

 

 

هنوز لحجه قلبم برایتان گنگ است

 

هنوز مانده بفهمی چه جوریم بانو

 

0

رخسار دل‌انگیز تو دیدن دارد

بوسه زلب لعل تو چیدن دارد

آن ناز که می کنی تو با این دل تنگ

الحق و والانصاف خریدن دارد

0
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

 

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

 

اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست

 

من از تو می‌نویسم و این کیمیا کم است

 

سرشارم از خیال، ولی این کفاف نیست

 

در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است

 

تا این غزل شبیه غزل‌های من شود

 

چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

 

گاهی تو را کنار خود احساس می‌کنم

 

اما چقدر دل‌خوشی خواب‌ها کم است

 

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست

 

آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

 

«محمدعلی بهمنی»

0

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

 

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

 

 

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

 

تو بمان و دگران وای به حال دگران

 

 

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

 

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

 

 

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم

 

محرم ما نبود دیده کوته نظران

 

 

دل چون آینه اهل صفا می شکنند

 

که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران

 

 

دل من دار که در زلف شکن در شکنت

 

یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران

 

 

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود

 

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

 

 

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا

 

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

 

 

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

 

کاین بود عاقبت کار جهان گذران

 

 

شهریارا غم آوارگی و دربدری

 

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

 

«شهریار»

0
با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه

 

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

 

 
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

 

با من تنها تر از ستارخان بی سپاه
 

 

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

 

روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

 

 
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

 

کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه

 

 
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

 

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

 

 

آدمیزاد ست و عشق و دل به هر کاری زدن

 

آدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه

 

 «حامد عسکری»

0
مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم

 

که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم

 

 

تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری

 

ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم

 

 

چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام

 

که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم

 

 

همین خوش است همین حال خواب و بیداری

 

همین بس است که نوشیده ام... نمی نوشم

 

 

خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می

 

معاشران بفشارید پنبه در گوشم

 

 

شبیه بار امانت که بار سنگینی است

 

سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم....

 

«سعید بیابانکی»