امروز یکشنبه 18 شهریور 1403
0
انکحتُ... عشق را و تمام بهار را  !

  زوّجتُ... سیب را و درخت انار را!

 

 

 متّعتُ... خوشه‌خوشه رطب‌های تازه را

  گیلاس‌های آتشی آب‌دار را!

 

 

هذا موکّلی...: غزلم دف گرفت، گفت:

تو هم گرفته‌ای به وکالت سه‌تار را!

 

 

یک جلد... آیه ‌آیه قرآن! تو سوره‌ای!

 چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را!

 

 

یک آینه... به گردن من هست... دست توست،

دستی که پاک می‌کند از آن غبار را

 

 

یک جفت شمع‌دان...؟! نه عزیزم! دو چشم توست

که بردریده پرده شب‌های تار را!

 

 

مهریّه تو چشمه و باران و رودسار

بر من بریز زمزمه آبشار را!

 

 

ده شرطِ ضمنِ... ده؟!... نه! بگویید صد!... هزار!

با بوسه مُهر می‌کنم آن صدهزار را!

 

 

لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده

پس خط بزن شرایط دیوانه‌وار را!

 

 

"سیامک بهرام پرو"


پی نوشت:  1394/06/10    دفتر ثبت ازدواج 38 شهرکرد    --

خدایا خوشبختمون کن  الهی آمین

0

می خندم اما چشم هایم رنگ غم دارد

 باشم.. نباشم.. واقعا دنیا چه کم دارد؟

 

 

از زندگی چیزی به غیر از غم نصیبم نیست

 دنیا برایم بدبیاری پشت هم دارد

 

 

از حال و روز واژه هایم باخبر باشد

 مانند من هر کس که دستی در قلم دارد

 

 

وقتی به یادت موی خود را شانه خواهم زد

 از آینه می پرسم آیا دوستم دارد؟

 

 

سنگ است پیش پای لنگ عاشقان آری

 این راه ناهموار صدها پیچ و خم دارد

 

 

امروز هم بارانی ام مانند روز قبل

وقتی که دلتنگم دلم میل حرم دارد

 

 "‏سیدعلیرضا جعفری"

0

تصمیم داشتم که تو را یک غزل کنم

وقتش رسیده است به قولم عمل کنم!

این یک معادله ست که مجهولهاش را

باید به انزوا بکشانم و حل کنم

کندویمان عصاره ی نیش و کنایه هاست

زنبور می شوم که لبت را عسل کنم

راحت کنار می کشم از این بهانه ها

تا شانه های خالی خود را بغل کنم

بوسیدنت خلاف قوانین کشور است

باید عمل به شیوه ی بین الملل کنم

من روی خط زلزله ات ایستاده ام

قصدم نبود فاصله ای را گسل کنم

باید به فکرهای سیاهم جهت دهم

اصلا درست نیست تو را مبتذل کنم!

"سیما نوذری"

0

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت

عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت

 

به خدا درد کمی نیست که با پای خودت

بدنت را بکشانی به سر دار خودت

 

کاروان رد بشود، قصه به آخر برسد

بشوی گوشه ای از چاه خریدار خودت

 

درد یعنی لحظاتی به دلت پشت کنی

بشوی شاعر و یک عمر بدهکار خودت

 

درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد

بگذاری برود! آه... به اصرار خودت!

 

بگذاری برود در پی خوشبختی خود

و تو لذت ببری از غم و آزار خودت

 

درد یعنی بروی، دردسرش کم بشود

بشوی -عابرِ آواره ی- افکار خودت

 

اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی

درد یعنی بزنی دست به انکار خودت...

 

"علی صفری"

0

در نگاهش یک سگ وحشی رها کرده و این

با حیا بودم ولی با دیدنش فهمیده ام

...

" علی صفری "

 

0

هر چند زندگی همه اش با دعا گذشت

عمر من و تو باز هم از هم جدا گذشت

 

 

گفتی هو البصیر که هی خود خوری کنم

یعنی خدا ندید که بر ما چه ها گذشت؟

 

 

چشمم به راه معجزه ای از خدا نبود

از رود نیل می شد اگر با شنا گذشت

 

می خواستم نفس بکشم در هوای تو

دیدی چقدر زندگی ام بی هوا گذشت؟

 

خواهم گذشت من هم از این عشق عاقبت

قارون اگر به پند کسی از طلا گذشت

 

حافظ ندید خوشتر اگر از صدای عشق

بر ما که در سکوت و بدون صدا گذشت

 

بنشین کنار من دم آخر، فقط مرا

قدری بغل بگیر که کار از دوا گذشت

 

"محمد رفیعی"

0

 

 

 

 

 

از بعد رفتنت،گل ابرو کمانیم!

 

 

من دوستدار بستنی زعفرانیم!

 

" حامد عسکری "

 

0
گاهی چنان  بدم  که  مبادا ببینیم

 

حتّی  اگر به  دیده  رویا  ببینیم

 

 

من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست

 

بر این گمان مباش  که  زیبا  ببینیم

 

 

شاعر شنیدنی است ولی میل،‌ میل توست

 

آماده ای که بشنوی ام، ‌یا  ببینیم

 

 

این واژه ها  صراحت  تنهایی من اند

 

با اینهمه، مخواه که تنها  ببینیم

 

 

مبهوت می شوی اگر از روزن ات، شبی

 

بی خویش، در سماع غزل ها ببینیم

 

 

یک قطره ام، و گاه چنان موج می زنم

 

در خود، ‌که ناگزیر ی، دریا  ببینیم

 

 

شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست

 

اما  تو با  چراغ  بیا  تا  ببینیم

 

 

 "محمد علی بهمنی"

0

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 غزل هم مثل دامن هرقدر کوتاه تر بهتر

 

 "

 

0

من را نگاه کن که دلم شعله ور شود

بگذار در من این هیجان بیشتر شود

قلبم هنوز زیر غزل لرزه های توست

بگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود

من سعدی ام اگر تو گلستان من شوی

من مولوی سماع تو برپا اگر شود

من حافظم اگر تو نگاهم کنی اگر

شیراز چشم های تو پر شور و شر شود

"ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود"


آنقدر واضح است غم بی تو بودنم

اصلا بعید نیست که دنیا خبر شود

دیگر سپرده ام به تو خود را که زندگی

هرگونه که تو خواستی آنگونه سر شود


"نجمه زارع"